محل تبلیغات شما

تفکرات نویسنده



(عروس کِشون وداماد کُشون)

یکروز یکی از دوستام به اسم(محمود)بهم زنگ زد وگفت:شایان جون خوبی ؟.غرض ازمزاحمت این بود که می خواستم توچند تا از دوستای تهرونی ام رو به جشن عروسی داداشم که دوهفتۀ دیگه هست دعوتت کنم که اونهم تو روستا مون می خوایم بگیریم ؛برای یکبار هم که شده شما شهری ها هم بیایید به جشن ما ببینید که چطوریه. وچه رسمو رسوماتی داریم.و دورهمی کلی با هم به آن بخندیم.البته منو جونای روستا اصلاً ازاین سنتهای خودمان خوشمان نمی آید؛ولی چون از قدیمها این سنت در روستای ما بوده الآن هم دامادها و عروسها باید بی چونو چرا آنرا قبول کنند.حال چه دلشون بخوان وچه نخوان!!. 

شایان:مگه رسمتون چیه؟!.

محمود:حالا پاشو بیا اینجا با چشم خودت ببین این رسم دیدنی است.

شایان:عجب آدمی هستی تو دیگه حالا یه خورده برام بگی چی میشه مگه؟!.ازت کم نمیشه که؟!.

خلاصه این دوهفته هم گذشت وما هم باتفاق دوستای دیگه ام همانطور که محمود آدرسش را داده بود با ماشین خشایارچهارنفری رفتیم به سوی روستا.و وسط راه هم کمی ته بندی کردیم وهل وهوله ای به بدن زدیم اخه پیش خودمون فکر کردیم که نبادا از سور وسات(شیرینی وشام) هیچ خبری نباشه!!.وما گرسنه بمونیم؛حتماً رسمشون همینه که محمود به روی خودش نیاورده ونخواسته که بهمون بگه .شاید با اینکار می خواسته مارو سورپرایز کنه و حسابی به ما بخنده ومسخره امان کنه!!.اگه اینجوری باشه وای به حالش.

طرفهای غروب بود که به روستا رسیدیم بعد از کلی گشتن به دنبال آدرس بالاخره پیداش کردیم؛وچون خسته راه بودیم از محمود خواستیم که آدرس یه هتل یا مسافرخونه ای را به ما بدهد.تا بتونیم هم کمی استراحتی بکنیم ویه دوش هم بگیریم .

محمود:والا اینجا تو روستای ما نه هتلی ونه مسافرخونه ای هست.فعلاً بیایید تو .خونۀ ما انقدر بزرگ هست که به هر کدومتون یه اتاق میدم نگران نباشید ؛همانطور که گفتم خونه امون بزرگه که 12 تا اتاق داره که همه یه جورائی به هم راه داره آخه خونۀ ما خیلی قدیمیه وبابام اجازه نمیده که اونو خرابش کنیمو به آپارتمان تبدیلش کنیم همه اش میگه این یادگار بابای خدا بیامرزاش هست و.

خلاصه بعد از کلی تعریف کردن ازخانه اشان وبعد راضی کردن ما که آنجا بمانیم ما هم قبول کردیم واول مارو برد به اتاق خودش که برخلاف همۀ ما که آنقدر شه بودیمو اتاقمون شلوغ و به هم ریخته بود برعکس او اتاقش خیلی خلوت بود وهمۀ وسایل به خوبی وبا سلیقۀ خاصی چیده شده بود.

خلاصه با اجازۀ صاحب خانه هر کدام یک به یک ونوبت به حمام رفتیمو خستگی راه رو ازتنمون بیرون کردیم وبعد با سر ووضع شیکو پیک که تو جمع آنها تک بودیم درمهمانی ظاهرشدیم.در همین موقع چشمها روی ما آمده بود.انگار فکر می کردند که به جای یک داماد 4 تا داماد را می بینندوخیلی با تعجب به ما نگاه می کردند.خب(چیزی که عوض داره گِله نداره)آخه ما هم به سرو وضع اونا با تعجب نگاه کردیم؛چون لباسهای اونا البته به قول خودشون پلوخوریهاشونو به تن کرده بودند.ولی به نظر ما انگار لباس خونه گیشونو پوشیده بودند.

بگذریم جشن شروع شد وعروس را با اسب سفید بداخل حیاط آوردند با اینکه لباس عروس هم خیلی ساده ولی سفید وبا چادری سفید طوری مانند که رویش را پوشانده بودند باز جلوی خاصی داشت .وداماد هم افسار اسب به دست در کنارش پیاده در حرکت بود.واین حرکت به نظر ما خیلی با ابهت بود.راستی یادم رفت که بگویم لباس داماد هم یک کت وشلوار خاکستری بود که به تن داشت ولی خیلی ساده مثل کت وشلوارهای دامادای تهرونی که انقدر پر زرقو برق دارنبود ولی خیلی ساده وبی ریا بود وما کِیف کردیم.جمعیت هلِ هله کنان ودایره ن به دور عروس وداماد جمع شدند.بعد داماد عروس را از اسب پیاده کرد وباتفاق همۀ فامیل واردسالن بزرگ(که همۀ اتاقها درش به آن باز می شد)شدندچند ساعتی به شادی  و پایکوبی گذشت و وقت خواندن خطبۀ عقد شدند وبا گرفتن رضایت از عروس وداماد.قرار شد سنت را اجرا کنند.البته همان سنتی را که محمود از آن به تمسخر می گفت؛بله داماد آمد وطور عروس را بالا زد و یه چک جانانه ای به عروس زد وعروس هم به مطابقت از سنت او هم چکی محکم به داماد زد.مارو میگی با دیدن این صحنه همینطور هاج و واج به آنها نگاه می کردیم وهم اینکه یه نیشخندی هم گوشۀ لبمان نمایان شد ورویمان را برگرداندیم که کسی متوجه ما نشود.ولی انگار این موضوع همین جا تمام نمی شد.ولی بقیه خیلی عادی رفتار کردند وبا دست زدن وهورا آنها را تشویق کردند.ولی سنت فقط یک چک از هردو طرف به همدیگر بودو بس.ولی اینطور که پیدا بود عروس و داماد از چکی که خورده بودند کمی دلخور بودند وبه آنها برخورده بود.چون هردو آدمهای مغروری بودند کوتاه نیامدندو دوباره به یکدیگر سیلی محکمی زدند وآنقدر این کار ادامه پیدا کرد که آخر منجر به دعوا بین قومو خویشها شد وکلاًعروسی بهم خورد.ولی همه فکر می کردند که این موضوعبخاطر قدم نحس ما شهریهاست.وگرنه همیشه این رسوم خوب برگذار میشد ولی حالا چرا اینطور شده؟!.

ما هم که اینو فهمیدیم(فرار رو به قرار ترجیح دادیم) وزود مجلس عروسی رو ترک کردیم ورفتیم که بساطمونوبدون اینکه پذیرائی بشویم  جمع کنیمو زودتر از اونجا بریم وباتفاق دوستام راهی تهرون شدیم.

منو دوستام تو راه در مورد عروسی اونا صحبت می کردیموهی میگفتیمو می خندیدیم ومن گفتمک بچه ها خدا بداد محمود برسه که باید موقع دومادیش این رسمو اجرا کنه.البته اگه عروس بی زبون باشه یه چک کافیه ولی اگه عروسش مثل همین عروس باشه کارش ساخته است.آخه میدونید چیه واونهم با این جسۀ کوچک و ضعیفی که داره حتماً کارش به بیمارستان میکشه .وبعد همگی با هم خندیدیم.

چند مدتی گذشت ومحمود برای ادامه تحصیلش به تهران آمد وما هم فرصتو غنیمت شمرده وجریان عروسی رو ازش پرسیدیم.

محمود:والا چی بگم اونروز عروسی بهم خوردو داداشم از خیر عروسی کردن گذشت.وتا چند مدتی کسی جرأت نمی کرد که به اون بگه دوباره عروسی بگیره .تا اینکه مادرم یه دختر خوبو نجیبی رو براش در نظر گرفت وداداشم گفت:اگه دوباره از این رسمو رسومات باشه من یکی دیگه نیستم .من میخوام زندگی ام رو با خوشی شروع کنم نه با جنگو دعوا و.آخه اینم شد رسم ورسومات.مگه تو عصر حجر زندگی میکنیم؟!.که با چوقو چماغ بیافتیم به جون همدیگه.

خلاصه مادر وپدرم هم قبول کردند ومادرو پدر عروس هم با این حرف دامادشان راضی به وصلت شدند .البته با اینکه همۀ روستا با این حرفها راضی نبودند ولی داداشم همه را با حرفهای منطقی اش راضی کرد که دیگر دست از این رسومات بد بردارند،وخدا را شکر داداشم اولین نفر تو روستامون بود که این رسمو سنت را درآنجا ریشه کن کرد.وبا این کارش همۀ جونای روستا را نجات داد وهمه دعا گویش شدند.ومنم از این بابت بی نصیب نماندم.راستی یادم رفت که بگم تو همون عروسی که بهم خورد من یه دختر نجیب وبا ایمانی رو پیدا کردم منکه خیلی ازش خوشم اومده ولی اونو نمی دونم .قرار موضوع رو به مادرم بگم البته اگه روم بشه.بعد مادرم بره ازش خواستگاری کنه .خدا کنه که جور بشه اونوقت یه عروسی حسابی میگیرم که همه اتون هزکنیدو(انگشت به دهن بمونید).


(چگونه دنیا به آخرمی رسد)

به نظر شما دنیا چگونه به آخر می رسد.

یکروز که تو کافی شاپ نشسته بودم ودر حال نوشیدن قهوه ای داغ وخوشمزه بودم؛وهمینطور که منتظر دوستم بودم.انگارکمی دیرکرده بود.به ساعتم نگاهی انداختم وبی صبرانه باز منتظرش ماندم.

در همین موقع بود که میز روبروئی ام توجه ام را جلب کرد؛آنها با صدای بلند بطوری که همه بشنوند باهم مشغول صحبت کردن بودند.

آنها دربارۀ(دنیا کی به آخر می رسد)گفتگو می کردند.

یکی ازآنها گفت:به نظرمن هروقت خورشید وماه به هم برسند این اتفاق می افتد ودنیا زیرو روخواهد شد؛چون ماه (مرد)است وخورشید (زن)پس این دو عاشق هم هستند وایندو همیشه وهروز وهرماه وهر سال.به امید اینکه روزی بهم برسند یکدیگر را دنبال می کنند وهر وقت آندو بهم برسند دنیا تمام می شود.

دیگری گفت:به نظر منوقتی آسمان خشمگین شود و باران وبرف و کولاک وطوفان .دست بدست هم میدهند ودنیا را زیرو رو کنند این اتفاق می افتد.

آن یکی گفت:البته به نظرمن زلۀ عظیمی به پا خواهد شد که کوه ها ودشتها را فرا خواهد گرفت واز آنطرف هم طوفان وسیل از طرف دریا به همه جا روان خواهد شد ودنیا بهم می ریزد وهمۀ موجودات را از بین خواهد برد.

درهمین موقع یک میز آنطرفتر یک جوانی آمدو دربحث آن سه مرد وارد شد.از قیافه اش پیدا بود که تازه درس طلبه گی را پاس کرده است؛حال که این گفتگو پیش آمده دیگر طاقت نیاورد وگفت:آقایون اگر راستش را بخواهید من کتابهای دینی فراوانی خوانده ام وهمینطور در قرآن آمده:وقتی حضرت مهدی(ص) ظهور کند و وقتی که قدم به روی این کرۀ خاکی بگذارد .سیل و طوفان وزله به پا خواهد شد وبه این زندگی دنیوی(که ما درآن بسر می بریم)به پایان خواهد رسید؛آنهم به اذن خداوند متعال که قدرتی بالاتر از قدرت او نیست.حال بیهوده با هم بحث نکنید.آنهم معلوم نیست کی وچه موقع از زمان این اتفاق می افتد.

در این موقع آن سه نفر که داشتند به حرفهای آن جوان گوش می دادند؛ با تعجب وناباوری به یکدیگر نگاهی کردند وبرای تائید سری تکان دادند وجریان در همینجا به اتمام رسید.

در همین موقع در کافی شاپ باز شد و دوستم وارد شد ودنبال من می گشت که من با اشاره دستم را بالا بردم و به او خطاب کردم که به پیشم بیاید.و بعد جریانی را که همین چند دقیقه پیش اتفاق افتاده بود را برایش تعریف کردم؛او هم به من پیشنهاد داد که:بیا .مگه تودنبال یه سوژه برای نوشتن داستانت نمی گشتی؟!.چی از این بهتر اونو بنویس؛فردا هم خدا بزرگ نترس تو بی کار نمی مونی هربار خدا باهات یار وهمیشه سوژه های جدید در اطرافت اتفاق می افته وهمیشه چیزی برای نوشتن پیدا می کنی.نگران چی هستی دیگه؟!.راستی بعد اینجا موافقی به سینما بریم ؟.آخه یه فیلم جدید رو پردۀ سینما گذاشتند.دوستام میگن این فیلم جدید خانوادگی وبا حال بیا بریم .شاید از فیلم هم خوشت اومدو خواستی یه سوژۀ جدید از توش پیدا کنی؟!.خدا را چه دیدی؟!.َ


همه‌ی ما ارزشمندیم

چند روز پیش م رفتیم مدرسه برادرم دنبالش. زود رسیده بودیم پس روی نیمکتی که کمی آنطرف تر از در مدرسه ، تو پیاده رو بود نشستیم . من و مادرم اسم اون نیمکت رو گذاشتیم نیمکت پر ماجرا ، چون هر بار که روی اون نشستیم یه اتفاقی برامون افتاده. اون روز هم همینطور شد. نشسته بودیم که یهو یه دختر اومد و بین ما نشست و گفت: میشه جا باز کنید منم بشینم؟

ما هم گذاشتیم بشینه دختره از صورتش پیدا بود که بیشتر از سی و پنج _شش سال نداره اما چهره اش خیلی جالب نبود و باعث می شد که خیلی بیشتر از سنش نشون بده ، شروع کرد به درد و دل کردن که آخ شوهرمو فرستادم کمپ و اون عاشق کنه و به خاطر من داره ترک می کنه و پدرشوهرم با من لجه و .

اما نکته ماجراش اینجا نیست، همون‌طور که می دونید ما تو این مقاله می خوایم از حقوق ن بگیم ‌.

نکته ماجراش اینجاست که خیلی با افتخار اعلام کرد که صیغه شده، یعنی زن دائمی نیست بلند گفت: من زنشم.صیغه نود و نه ساله.

پیش خودم گفتم: چی؟!.صیغه؟!. واقعا هنوز زن هایی هستن که بپذیرن صیغه کسی باشن‌

دخترای خوب سرزمینم، ن خوب ایرانی،مادرهای گل .یادتون باشه تا وقتی شما به اجازه ندید کسی نمی تونه حقتون رو پایمال کنه. وقتی شما ارزش خودتون رو با صیغه ای بودن پایین میارید ، اجازه می دید که بی ارزش باشید، اصلا صیغه چیه؟ عقد موقت .صیغه برای شهوت رانی مردان ساخته شده که کلاه شرعی روش گذاشتن ، صیغه یعنی من به یک مرد اجازه می دم به صورت موقت از من استفاده کنه و منو دور بندازه.

دختران خوب سرزمینم تحت هیچ شرایطی ، حتی اگر موقعیت ازدواج دائمی رو‌ ندارید به هیچ عنوان حاضر نشید صیغه کسی باشید.ارزش شما بالاتر از این حرف هاست.

مادرهای گل سرزمینم، تا وقتی ما خانم ها خودمون از خودمون حمایت نکنیم اوضاع همینه. تا ما می گیم کارای خونه با دختره ،کارای بیرون با پسر ، تا وقتی ما می گیم پسر هرکاری خواست بکنه ، دختر نمی تونه، پسر هر جایی خواست و هر ساعتی خواست می تونن بره و دختر نه، تا وقتی خودمون برای خودمون محدودیت می داریم و مانع پیشرفت خودمون و جنس خودمون میشیم نمی تونیم خواهان حقوق برابر باشیم ، چون ما حق خودمون رو برابر با مردها نمی دونیم.

مرد خوب سرزمینم که داری این مطلب رو می خونی، می دونم که زن ها و مرد ها با هم برابر نیستند و خصوصیات اون ها هم به هیچ عنوان با هم برابر نیست . من نمی گم که برابریم من میگم همه ی ما انسانیم و به عنوان یک انسان باید از (حقوق ) برابری برخوردار باشیم.می گم همه ی ما ارزشمندیم و هیچ کسی به دیگری برتری نداره.

یه موضوع دیگه که میی خوام بگم اینه که شاید از دیدگاه بعضی ها یک معلول جسمی یا ذهنی با ما برابر نباشه ، اما این هم اشتباهه ، چون اونم یک انسانه و نباید به خاطر اینکه با ما متفاوته حقوقش هم متفاوت باشه ، ضمنان اگر بخواهیم از روی تفاوت قضاوت کنیم باید بدونیم که ما انسان ها همه با هم متفاوتیم اما این به معنای برتری یکی بر دیگری نیست و همه ما حق داریم که از حقوق یکسانی بهرمند بشیم.


شاید برای شما مفید باشد

برابری زن و مرد از نظر دکتر جان گری

آیا ازدواج موقت صحیح است یا خانه؟

تساوی حقوق زن و مرد

استقلال و آزادی بانوان در ایران

آیا ارث ن عادلانه است؟


(خانۀ جدید،محلۀ جدید)

تازه به خانۀ جدیدمان نقل مکان کرده بودیم و هرآن منتظر بودیم توهمین اسباب کشی یکی از همسایه ها بیاید وبه ما کمک کند ویا اینکه از ما باچای وشربت پذیرائی کنند.چند ساعتی بداین منوال گذشت.  ولی دریغ از یک همسایه که بیاید ویک اظهار نظری بدهد.ولی هیچ خبری نشد؛چون تو محلۀ قبلی که بودیم همۀ همسایه ها یک جورائی عادت داشتند .که هر تازه واردی که به محله اشان می آمد.همان روز اول سر از کارش در بیاورند.ولی اینجا (محلۀ جدید)اینطوری نبود.اینجا کلاً محلۀ ساکت وآرومی بود وفقط صدای دل انگیزپرندها بود که به گوش میرسید.و اگر آنها هم این موضوع را درک میکردند حتماً سکوت اختیار میکردند.خلاصه که اینجا هیچکسی تو کارکسی دیگر دخالتی نمی کرد؛البته ازاین لحاظ خوب است.ولی تو یک موردهائی اصلاً خوب نیست ؛آنهم اینکه اگر یکروز اتفاقی برای کسی بیافتد مثل(سرقت خانه) ویا حادثۀ ناگوارمثل(آتش سوزی ومرگ ومیری)اتفاق بیافتد هیچکس پیدا نمی شود که کمکی بکند.

البته ما از قدیم شنیده ایم که همسایه از فامیل به آدم نزدیکترو موقعۀ خوشی وناخوشی به دادت می رسد و.ولی تو این محله اینطور نبود و کلاً با این حرف ها بیگانه بودند.

خلاصه که یک هفته ای گذشت واز کسی خبری نشد.ما بچه ها هم که هر کدام به مدرسه امان رفتیم البته آنهم تو مدرسۀ جدید که برایمان قریب بود. وپدر مان هم که به سر کارمی رفت وفقط او بود که مشکلی با این وضعیت جدید نداشت.چون اوهمیشه از صبح خیلی زود به سر کارمی رفت وشب هنگام به خانه برمی گشت وبا هیچکسی هم روبرو نمی شد مگر موقعی که اگر کسی بخواهد آنموقع شب به ماشین خودشان سری بزنند ویا اینکه بخواهند زباله ای دم در خانۀ خودشان بگذارند وپدرمان را ببینندو بخواهند با او سلام واحوالپرسی بکنند. فقط همین؛ فقط بنده خدا مادرم از این اوضاع کنونی ناراحت بود وتنها مانده بود؛ که او هم تصمیم گرفت که برای آشنای بیشتر با همسایه ها کیک بزرگی بپزد وآنرا بین آنها تقسیم کند.

اول ازهمه به خانۀ همسایۀ مجاوری (دست راستی) رفت؛خانومی جوان با فیس وافاده وبا ابهت تمام (عصا قورت داده)در پاشنۀ در ظاهرشد وگفت: سلام بفرمائید کاری داشتید؟.این دیگه چیه نذریه(انشا الله که قبول باشه).وظرف را از مادرم گرفت وگفت:یک لحظه صبر کنید الآن ظرفش را برایتان می آورم.

مادر می خواست تازه جواب سلام طرف را بدهد که خانوم رفت وبعد از چند ثانیۀ آمد وظرف را به مادر داد وتشکر کرد ومادر هم سریع سلامی کرد وگفت:اولاًسلام عرض کردم من همسایۀ جدید دیوار به دیوارتونم ما تازه یک هفته هست که به این محله اسباب کشی کردیم. خیلی محله اتون آرومه این خیلی خوبه نه؟!.خانوم جوان:اوه .پس یک هفتۀ پیش سرو صدای شما بود که آرامش مارو به هم زده بودپس اینطور؟!.خب حالا می گوئید چه کاری از دست من ساخته است؟!.  مادر:البته چیزی نمی خواهم قرض از مزاحمت فقط آشنائی با شما ودیگر همسایه ها بود ؛البته باز ازشما معذرت می خواهم که آنروز با سر صدامون باعث ناراحتی شما شدیم.خب اسباب کشی هم کمی سرو صدا داره دیگه.حالا باید زحمتو کم کنم با اجازه اتون.خداحافظ.

زن جوان دیگر حرفی نزدو فقط به علامت خداحافظی سری تکان داد وبه داخل خانه اش رفت.

مادر که از برخورد آن زن ناراحت شده بود دیگر چیزی نگفت و برگشت به خانه تا بقیۀ کیک را بین همسایه های دیگر پخش کند؛ تا چند تا خانه آنطرفترهم همسایه ها کمی مثل همون خانوم بودند وفقط دو تا از همسایه ها که خانه اشان از خانۀ ما دورتر بود که یکی از آنها یک خانوم مسن ودیگری یک خانوم جوان با دو فرزند دوقلویش که خیلی هم بازیگوش بودند از بقیۀ همسایه ها مهربانتر بودند وبرخوردشان م خوب بود ومادرهم خدا را شکر میکرد که حداقل تو این محله 2 نفر هستند که با بقیه فرق داشته باشند.ولی باز مثل همسایه های محلۀ قبلی امان نبودند که بخواهند با ما رفت وآمد بکنند ولی بازهم همین هم غنیمت است؛مثل(لنگ کفشی در بیابان) البته با این حرفها نمی خواهم توهینی کرده باشم.

آنشب مادر همۀ اتفاقاتی را که در طی روز برایش افتاده بود برایمان تعریف کرد؛همۀ ما از این بابت خیلی ناراحت شدیم وبا تعجب به یکدیگر نگاه می کردیم .انگار وارد یک شهر ویا یک کشور غریب شده بودیم وکاملاً با آنها بیگانه بودیم.البته این موضوع الآن برای من وبرادرم زیاد مهم نبود ولی وقتی فکر تعطیلات تابستان را  که کردم دیدم واقعاً برای ما بچه ها هم سخت می شود.اونوقت تو تابستان ما باید چیکار کنیم؟!.آخه منو برادرم چه روزهای تعطیل وچه تابستان که می شد با بچه های محله می رفتیم فوتبال بازی می کردیم البته(تو محلۀ قبلی).ولی حالا چی ؟!.باید گوشۀخانه بشینیمو با هم فوتبال دستی بازی کنیم واونهم سر وصدائی نکنیم که مبادا مزاحمت برای اهل محل پیش بیاید.ولی این غیر ممکن است چون اینطور که همه می دانید فوتبال یه بازی هیجانی وپر سرو صداست حال چه بیرون خانه باشه چه داخل خانه .البته اگر مادرم بگذارد که آنهم غیر ممکن فقط داخل خانه آنهم با صدای آروم ویواش فوتبال دستی بازی کنیم اگر غیر از این باشد که فاتحه مان خوانده است.آنموقع است که باید بازی را کنار بگذاریم و به همدیگر نگاه کنیم .هییسسس ساکت.


(تعطیلات پردردسر)

یادم میاد وقتی بچه بودم بعضی ازتابستانها برای دیدن عمومظفرم به  روستایشان می رفتیم؛او یک باغ پرازدرختای گیلاس وآلبالو داشت و هروقت ما یا عمه ها وعموهای دیگرم به آنجا می آمدند با میوه های درختانش از آنها پذیرائی میکرد؛وچقدرهم آن میوه ها (البته هم چیدنش وهم خوردنش) خوشمزه بود وبه ما بچه ها که خیلی می چسبید مخصوصاً چیدنش.البته عمو اجازه نمی داد که ما از درخت بالا بریم او می گفت:بچه ها این کار خطرناکیه یه موقع خدائی نکرده از اون بالا میافتید پائین و دستو پاتون میشکنه. بعد خودش نردبانی میاورد و می رفت بالای درخت وما بچه ها هم چادر بزرگی را که مخصوص همین کار بود وازهرچهارطرف می گرفتیمو منتظر میشدیم تا او میوه هارو بچیندو داخل چادر بیاندازد. بعد که به اندازۀ لازم میوه هارو می چید .همه باتفاق هم به خونه اشون که تو همون باغ بود برگشتیم وآنها را به خانومها میدادیم که بشویند وبعد از آن نوش جان میکردیم.

ما هر وقت برای تعطیلات به آنجا میرفتیم حدود دو هفته خونۀ آنها میماندیم و آنها هم هروقت به شهر(خونۀ ما) میامدند دوهفته میماندند. ولی خونۀ ما  در یک آپارتمان 5 طبقه قرار داشت که ما هم در طبقۀ چهارم آن زندگی میکردیم وفقط یک حیاط بزرگ داشت که بچه ها برای بازی به آنجا میامدند البته نباید سرو صدا میکردند چون همسایهای آپارتمان ناراحت میشدند ومیگفتند که باید فرهنگ آپارتمان نشینی را رعایت کرد و.یکروز که عمواینا به خونه امون اومدند پسر عموم گفت که بریم با هم آسانسور بازی کنیم منم که بدم نمی اومد باهم رفتیم وکمی آسانسور بازی کردیم وبعد بهش گفتم که اگه زیادی با دگمه های آسانسور بازی کنیم .خراب میشود وممکن تو آسانسور گیر کنیم ویا سقوط بکنه وما توش بمیریم .پسر عمو هم که ترسیده بود دیگه بس کرد وباهم رفتیم که توپ بازی بکنیم.

یکروز که ما تو خونۀ عمو مهمان بودیم من هوس میوۀ تازه کردم (گیلاس وآلبالو)وبه پسر عموم گفتم :بیا یواشکی به باغ برویم وکمی میوه بچینیم؛او هم قبول کرد.در همین موقع بود که دو خواهر ودو دختر عمویم هم که گوش وایساده بودند حرفهای مارو شنیدندو به ما گفتند:ما هم با شما میایم اگه مارو همراهتون نبرید به همه میگوییم که شما می خواهید یواشکی برید تو باغ ومیوه بچینید.

اولش ما قبول نمیکردیم .ولی بناچار قبول کردیم که اونارو هم با خودمون ببریم و6 تائی  یواشکی به باغ رفتیم.بعد من گفتم :بهتر یه نردبون با خودمون ببریم .بعد پسر عمویم بهم گفت: نه نمیشه اولاًکه سروصدا میشه .منم گفتم:پس چطوری از درخت بالا بریم .پسر عموم گفت:پای پیاده.مگه از درخت بالا رفتنو بلد نیستی؟!.نبادا می ترسی که از اون بالا بیافتی زمین.نی،نی کوچولو.منم بخاطر اینکه جلوی دخترا کم نیارم گفتم:نه بابا این چه حرفیه منو ترس!!.تازه کی میگه که بلد نیستم حالا ببین چطوری مثل یه گربه از درخت بالا میرم.

منو پسر عموم همزمان به درخت چسبیدیم .ولی او سریع مثل بچه گربه از درخت بالا رفت .ولی من هنوز به درخت چسبیده بودمو هی به درخت چنگ میانداختم بیچاره درخت از بس بهش چنگ کشیده بودم پوستش کنده شد.ولی با هر جون کندنی بود از آن بالا رفتم ؛از اون بالا که به پائین نگاه کردم یهو سرم گیج رفت ولی هر طوری بود خودمو کنترل کردم که از آن بالا نیافتم بعد دیدم که پسر عموم همچنان تندو فرز گیلاس هارو تو چادری که دخترا زیر درخت از هر چهار طرف گرفته بودند میریخت که میشه گفت که کارش روبه اتمام بود ولی من هنوز یک آلبالو هم نکنده بودم .اول جا پامو رو شاخۀ اول درست نکرده بودم که یکهو پام لیز خود وداشتم میافتادم که سریع خودمو جمع وجور کردم وبه تنۀ درخت محکم چسبیدمبعد شاخۀ بالائی رو گرفتمو خودمو کشیدم بالا و روی شاخۀ دوم که محکمتر بود پامو گذاشتم ویه پای دیگر رو روبروی شاخۀ دیگر محکم گذاشتم ونفسی راحت کشیدم؛بعد شروع کردم به چیدن آلبالوها ویکی یکی آنها رو چیدم .در همین موقع به علت سنگینی وزنم دیگر شاخه دووم نیاوردو شاخه بلافاصله شکست ومنم که تعادلمو از دست دادمواز اون بالا به زمین سقوط کردم وهرو پایم شکست؛بچه ها هم که خیلی ترسیده بودند که نکند بلائی سرم اومده باشه سریع منو بردند خونه وموضوع بر ملا شد و بزرگترها هم همۀ مارو دعوا کردندو منو به بهداری یا همون درمانگاه بردند وهردو پایم را گچ گرفتند.کلاً تابستونم رو هم به خودم وهم به خانواده و فامیل زهره مار کردم.وتا موقع باز شدن مدرسه ها هنوز پام تو گچ بود واواسط مدرسه ها بود که گچ پامو باز کردند وکمی با عصا راه می رفتم وبعد هم که کمی بهتر شدم عصا را هم کنار گذاشتم ویواش،یواش راه رفتم .ودکتر بهم گفته بود که بهتر بعد از این بیشتر مراقب خودم باشم.و اوائل زمستان بود که دیگر پاها خوب شده بود وبا دوستام از دم خونه تا خود مدرسه روی برفها سر می خوردیمو وحسابی کیف میکردیم .

ولی اونسال تابستون خیلی به ما بد گذشت وتنها تابستونی بود که اونجور با پای شکسته کوشۀ خونه نشسته بودم ونمیتونستم با بچه های محلمون برم توپ بازی کنم.فکر میکنم این درس عبرتی برام شد که اولاً دیگه از درخت بالا نروم  و دوماً بهتر از این به بعد ورزش بیشتری بکنم وکمی هم رژیم بگیرم چون همین سنگین وزنی ام بود که کار دستم داد.


چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنیم

بعضی ها می گویند نمی دانند چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنند.

نکته هایی در این زمینه وجود دارد که به شما برای بهبود روابط اجتماعی تان کمک می کند

۱. خود را هم سطح دیگران بدانید

خود را هم سطح دیگران بدانید ، یعنی هرگز خود را پایین تر و یا بالا تر از فرد مقابل ندانید ، زیرا اگر خود را پایین تر از فرد مقابل بدانید ناخودآگاه به او اجازه توهین کردن و تحقیر کردن می دهید و اگر خود را بالاتر بدانید مغرور و از خود راضی به نظر می آیید که این شخصیت به هیچ عنوان جذاب نیست.

۲. خودتان باشید

هرگز سعی نکنید ادا در بیاورید و کس دیگری باشید ، همیشه سعی کنید خودتان باشید و خود واقعیتان را به دیگران نشان دهید و نه آنچه دیگران دوست دارند از شما ببینند . چون تا ابد که نمی توانید فیلم بازی کنید. ضمنأ اگر کسی بخواهد شما را قبول داشته باشد باید خود واقعیتان را بپسندد و اگر هم نخواهد شما را قبول کند هزاری هم که فیلم بازی کنید جوابگو نخواهد بود.پس بهتر از خودتان باشید

۳.به دیگران احترام بگذارید


با دیگران محترمانه برخورد کنید تا آن ها هم باشما محترمانه برخورد کنند . من اعتقاد دارم که (( احترام ، احترام می آورد)) اما اگر با وجود محترمانه برخورد کردن شما افرادی با شما غیر محترمانه برخورد کردند ‌، شما نباید چنین اجازه ای به آن ها بدهید و محترمانه از آن ها تقاضای تجدید نظر در رفتارشان را داشته باشید و اگر شاهد تغییر رفتارشان نبودید ارتباطتتان را قطع کنید، قطع شدن چنین ارتباطی بهتر از ماندن در آن است.

۴. زبان بدن

یادگرفتن زبان بدن به هیچ عنوان بد نیست، خوب است که بتوانید با استفاده از زبان بدن دیگران را تحت تاثیر قرار دهید به شرط این که در جایگاه درست از آن استفاده کنید و به نظر نیاید که دارید ادا در میاورید.

۵. لبخند فراموش نشود

لبخند زدن از شما شخصیتی صمیمی و دوست‌داشتنی می سازد و بیشتر از هر رفتار دیگری فرد مقابل را تحت تاثیر قرار می دهد

امیدوارم این مقاله برای شما مفید بوده باشد ، شاد سلامت و موفق باشید.


شاید برای شما مفید باشد:





(کودکی کردن زمان نمی خواهد)

به نظر من بچه ها تا وقتی بچه اند خیلی دوست دارند که بازیگوشی به پردازند ؛ولی ما بزرگترها آنها را از بعضی بازیهای کودکانه اشان منع میکنیم.مثلاً کودکی که در کودکی اش سرکوب می شود؛حتی اگر هم به پارک ببریدش و به او بگوئید که میتواند در اینجا هر چقدر که  بخواهد بازی کند وهم شیطنت کودکانه اش را به راحتی انجام بدهد ؛باز او چون عادت کرده در هر زمان باید ادب را رعایت کند.

بنابراین سعی میکند حتی موقع بازی با وسائلی مثل(تاب،سرسرهویا الاکلنگ) نوبت را رعایت کند که این به تنهائی بد نیست ولی اگر از حد بگذرد هیچوقت نوبتش نخواهد رسید؛وترجیح میدهد آنجا بایستد تا خلوت شود که اینهم غیر ممکن است.

چون همانطور که همه میدانیم همیشه از صبح تا شب این مکان شلوغ میباشد وفقط نیمه شبها هست که خلوت میباشد که آنهم موقع استراحت هست نه بازی شبانه.

همچین کودکی که نه تنها از والدینش سرکوب شده بلکه از کودکان دیگر هم مورد سرکوب قرار میگیرد که این اصلاً مورد پسند هیچکس نمی باشد.واین کودک باعث میشود که از بازی با همسن وسالهای خودش صرف نظر کند وهمین هم باعث انزوا گری از همه می شود.

اگر این روال ادامه پیدا کند وقتی کودک بزرگ بشود دیگر رویش نمی شود با دیگران بازی کند ویا ارتباط پیدا کند و.

از نظر روانشناسی هم که حساب کنید ؛باید همل ما از کودکی تا بزرگی امان از زمانمان به خوبی استفاده کنیم ودرهرموقع وهرزمان کودکی کنیم؛چون ممکن دیگردیرشود وبه قول بعضی ها اوغده شود واین همیشه در خاطرشان بماند ودرآینده اشان تأثیر منفی بگذارد واین جبران ناپذیر باشد.پس بهتراست که بگذارید کودکانتان تا وقتی کودک هستند شیطنت کنندو مانع کارشان نشوید(البته کارهای خوب)نه کارهای بدو ناشایست.


(خاطرات عمه خانوم)

من یه عمه دارم که خیلی برام عزیز هست وهمیشه از خاطرات کودکی اش برای ما بچه ها تعریف میکند.وما رو حسابی می خندونه  یکروز عمه خانوم که حسابی کیفه اش کوک بود شروع کرد به تعریف کردن یکی از خاطراتش که خیلی هم بامزه بود والآن می خوام براتون تعریف کنم.

عمه خانم گفت:یکروز منو خانواده ام باتفاق خانوادۀ خاله ام اینا رفتیم به جنگل یا به قول شما جوونا رفتیم پارک.آخه ما قدیمیا هرجا که دارو درخت زیاد داره بهش میگیم جنگل؛جونم براتون بگه که.منو خواهر کوچیک وداداشم وهمینطور.پسر خاله ودختر خاله ام رفتیم کمی دورتر از جائی که خانواده هامون بساطشونو پهن کرده بودند. مشغول بازی شدیم؛یک ساعتی توپ بازی کردیم.بعد توپمون افتاد تو بوته های بلند که در نزدیکی ما بود و.اینبار نوبت من بود که برمو توپو بیارم.منم رفتم ویواش ،یواش آن بوته های بلند رو با دست کنار زدم .چشمتون روز بد نبینه که یهودیدم.یه مار بزرگ دور توپ چمبره زده.زبونم بند اومده بود.منو میگی زود از اونجا فرارکردمو  اومدم پیش بچه ها وبا ترس ولرز وتت پت کردن ماجرا رو براشون تعریف کردم.اونا هم که از من ترسوتر بودند حتی حاضر نشدند که بروند وخودشون با چشمای خودشون اونو ببینند.وگفتند که بهتر بریم پیش بزرگترهامونو جریانو به اونا بگیم.ما هم رفتیم.

اول پیش خواهر بزرگترم که یکسال ازم بزرگتررفتم وبا ترسو لرز زیاد گفتم:آبجی.من.یه مار.بزرگ .دیدم.که دور.توپ.بود.

خواهرم که از قبل یه چیزهائی از بزرگترها شنیده بود که اگه کسی از چیزی ترسیده (البته اول باید بهش آب طلا بدید تا ترسش بریزه)باید بزنی تو گوشش تا ترسش بریزه ولی این موضوع برای یه چیزه دیگه است.ولی او چون خیلی دستپاچه شده بود همه چی رو بر عکس فهمیده بود.وچون او راست دست هم بود یه چک جانانه ای به صورتم(البته سمت چپ) نواخت وبهم گفت که باید بریم پیش خواهر بزرگتر که اونم 2 سال ازم بزرگتر.وماهم رفتیم پیش اون وگفتم: آب.جی.من.یه.مار.بزرگ.دی.دم.دور.توپ.بو.د.

آخه با اون چکی که از خواهرم خورده بودم بدتر شده بودمو کلمات نامفهومی از دهنم خارج شد یعنی لکنت گرفتم.

اوهم از قرار معلوم اشتباهی حالی اش شد و او هم چون چپ دست بود.یه چک هم اوبه صورتم(البته سمت راست) زد.و اونم بهم گفت بهتر بریم پیش اون یکی خواهر که اونم 5 سال ازم بزرگتر.خلاصه که ماهم رفتیم پیشش.

برای اون هم ماجرا رو با همون لکنت زبونی که پیدا کرده بودم براش گفتم که چه پیش اومده.اونم از حرفام چیزی سرش نشد وچون او هم راست دست بودو هم چپ دست .با هردو دست به هردو طرف صورتم سیلی محکمی زد که برق از گوشم پرید ولکنتم دو برابر شد.

خلاصه که حسابی از حرفام مشخص نبود از حروف فارسی گرفته تا عربی وانگلیسی و.همه را غاتی پاتی حرف میزدم بطوری که خودم  هم نمی فهمیدم چی دارم میگم.تازه با این وضعیتم باید پیش مادرم هم می رفتم وبه اونهم توضیح میدادم که چی شده؟.

اومدم پیش مادر وگفتم:مد،اد،مد،اد،ند(مامان).مد،ند،(من).ید،هد(یه) .مد،اد،رد(مار).بد،زد،رد،گد(بزرگ).دد،ید،دد،مد(دیدم).دد،ود،رد(دور).تد،ود،پد(توپ).بد،ود،دد(بود).

مادرم همینطور هاجو واج مونده بود وبه حرفام گوش میداد.انگار متوجه نشد که من چی گفتم؟!.ومونده بود که من با چه زبونی حرف میزنم؛آخر حوصله اش سر رفت و گفت: یکی تون بهم بگه این چی داره میگه؟!.راستشو بگین چه بلائی سرش آوردین؟.وخواهر بزرگترم که از همۀ ما بزرگتر بود ماجرا رو براش تعریف کرد.

مادرم گفت:خب میگیم ترسیده وفرار کرده .ولی چرا به این روز افتاده؟!.خواهرم هم همه چیرو براش تعریف کرد ومادرم هم دودستی زد تو سرش وگفت:خاک به سرم.آخه شماها فکر نکردین با این کارتون بد بختو لالش میکنید ؛ من بهتون چی گفتم اگه دیدید کسی ترسیده یه طلا بندازید تو آب.آبو به خوردش بدین نه اینکه عقده هاتونو تو سر این بیچاره خالی کردین.

بعد دویدو رفت یه لیوان آب برام آورد وتوش زنجیر طلای خودش را انداخت وبا قاشق چایخوری همش زد وآب را تو حلق ما ریخت؛بعد هم یه خط ونشونی هم برای خواهرام کشید که یعنی بعداً حساب شماهارو تو خونه میرسم وبس.خدا رو شکرآنروز به خیر گذشت وبعد از چند روز استراحت کردن حالم خوب شد ودوباره مثل اولش تونستم حرف بزنم .و مادرم هم بهم گفت:از این به بعد هروقت از چیزی ترسیدی پیش خودم بیا یه وقت نبینم پیش این خواهرای ظالمت رفتی ها دیدی که اینا از صد تا دشمن هم برات خطرناکترند وخدائی نکرده به کشتنت میدهند. 


(تعطیلات پرماجرا)

اینبار می خوام از تعطیلاتی که امسال با دوستانم داشتم براتون تعریف کنم .

منو 5 تا از دوستانم تو ادارۀ مخابرات کار می کنیم ومیشه گفت یه جورائی اپراتورهستیم ؛یعنی جواب تلفنهای مردم را می د هیم . و کارمون خیلی هم سخت وپردردسرهست؛بنابراین منو دوستانم تصمیم  گرفتیم برخلاف هر سال که تعطیلات را با خانواده می گذراندیم . اینبار ما چند نفر مجردی به مسافرت برویم.

راستی یادم رفت دوستانم را به شما معرفی کنم مراد،سعید،آرش،رشید، ساسان وخودم هم آرمان هستم ؛مراد یه خصوصیت بدی که داشت این بود که خیلی خرافاتی بود یعنی به فال وآئینه بین وجن وپری اعتقاد سفت وسختی داشت.ما هم هرکاری کردیم نتونستیم اونو از اعتقاداتش دور کنیم .گفتیم اینبار تو مسافرتمون باهاش شوخی کنیم.

بالاخره اون روز موعود (روز مسافرتمون)فرا رسید؛قرار شد همه با یک ماشین بریم سفر.منم گفتم که ماشین من جادارتر (شورلت)هست وهمه موافقت شونو اعلام کردند .

من اول رفتم خونۀ سعید بعد به خونۀ آرش وبعد هم خونۀ رشید، بعد از آنهم خونۀ ساسان و درآخر هم خونۀ مراد رفتم وآنها را سوار ماشینم کردم وسفر ما از اینجا آغاز شد.

تو راه که داشتیم می رفتیم بچه ها گفتند که یک موزیک شاد براشون بذارم ومنم قبول کردم .و اوناهم شروع کردن به شیطنت کردن ورقصیدن وتوسر هم زدن.وسط راه دیدم که به تابلوی پلیس راه نزدیک می شویم و به بچه ها اشاره کردم که ساکت بشوند ومنم سریع موزیک رو عوض کردم ویه نوح خونی براشون گذاشتم اونا هم با من همکاری کردندوشروع کردن به نوح خونی واشک تمساح ریختن.بعد مأموران پلیس وقتی ما را در آن وضعیت دیدند چیزی بهمون نگفتند وگذاشتند که ما بی دردسر رد شویم؛کمی که از آن منطقه دورتر شدیم من موزیک را عوض کردم وبه بچه ها گفتم:خواهشاً لطف کنید وکمتر از خودتون حرکات موزون در بیارید.چون کمی جلوتر هم تابلوی (کنترل سرعت)هست ودر کل بگم که تو این جاده از این دوربینها خیلی زیاد و.سعی کنید جلب توجه نکنید و بالا غیرتن مارو گیر نندازین؛با حرف من بچه ها انگار حالشون کمی گرفته شده بود.آروم شدند .

خلاصه بعد از 10 ساعت که همه اش تو ترافیک بسر بردیم بالاخره  به مقصدمان رسیدیم؛ویه هتل پیدا کردیمو در آن اقامت گذیدیم.ویه اتاق 6 تختخوابی گرفتیم وتا یک هفته آنجا ماندیم.

آن شب همگی از خستگی نای غذا خوردن را هم نداشتیم وهمه شکم خالی به رختخواب های خود رفتیم ومثل یه جنازه تا ظهر فردا خوابیدیم.وتازه با صدای مراد که از هممون شکموتر بود بیدار شدیم وبه رستوران خود هتل رفتیم وغذا خوردیم.بعد هم رفتیم دریا وشنائی کردیمو وقت گذروندیم.وتا خود شب به خوشگذرونی پرداختیم .

شب سوم اقامتمون بود که همه تصمیم گرفتیم مراد را کمی اذیتش کنیم .آخه هر شب مراد نصف شبها از گرسنه گی بیدار می شدو به سراغ  یخچال می رفت وبا سر وصدای زیاد مشغول نوشخوار کردن می شد وبعد خوردنش تمام می شد.تازه شروع میکرد تو تختش از این پهلو به آن پهلو شدن.بعد از کلی سرو صدا به خواب می رفت وخروپفش به هوا می رفت ونمی گذاشت که بقیه هم بخوابند.کلاً همۀ ما از دستش عاصی شده بودیم وبراش نقشه کشیدیم ؛چون میدونستیم که اون خیلی ترسو هست ومدام تو توهم بسر می برد ومیگفت که شبها یه سیاهی،سفیدی ویا شبحی را در اتاق در حال رفت وآمد می بیند و.ما هم خواستیم اونو بترسونیم که ای کاش اینکارو نمی کردیم.ما به خیال خودمون شب چهاروم اینکارو کردیم.

آنشب مراد که مثل هر شب به سراغ یخچال رفت  ویه سطل ماست ویه ظرف غذا که از شب مانده بود ویه شیشه نوشابه که آنهم نصفه بود برداشت و اومد که در یخچال رو ببندد که یهوسعید اومدجلوش که اونو بترسونه.در همین موقع مراد با دیدن او در تاریکی جیغ فرابنفشی (محکمی)کشید ودر یخچال رو کوبوند تو صورت سعید. وسعید هم آهی از ته دل کشید.وما هم به نوبت جلو آمدیم و.ومرادکه خیلی ترسیده بود وخیال کرده بود که شبحها بهش حمله کرده اند.سریع چیزهائی که تو دستش بود مثل سطل ماست رو روسرمن خالی کرد وظرف غذارو روسررشیدو ساسان وشیشۀ نوشابه را هم تو سر آرش کوبید. وتازه خودش هم جیغ ن صحنه را ترک کرد ورفت که چراغ را روشن کند تا ببیند چه خبر است.ما هم که وضعیتمان مشخص بود دیگه با اون سرو وضع ناجورمثل قبیلۀ آبپاچی ها که از خوشحالی به دور آتش میگشتندو آواز می خواندند شده بودیم البته آواز ما از شادی نبود.بلکه ناله ای از ته دل آنهم از درد بود که به خودمان می پیچیدیم.البته مال من درد نداشت فقط چندش آور بود ولی بقیه کمی اذیت شدند.ولی بخیر گذشت وکسی آسیب جدی ندید.

مراد وقتی مارو تو اون وضعیت دید اول کمی جا خورده بود.بعد از چند دقیقه انگار که به خودش آمده باشد تازه به خنده افتاد.بله اون نخنده کی بخنده.اون مثل آدمائی شده بود که دوروز پیش یه جوکی شنیده وتازه یادش اومده وخنده اش گرفته بود.وحالا نخند کی بخند؛ما همکه حسابی از دست آقا مراد کتکیخورده بودیم همگی ریختیم سرش و حالا بزن کی بزن.وبعدش رفتیمو سرو صورت خود را شستیم.

بعد با بدن خوردو خمیر رفتیم بخوابیم وبعد از این تصمیم گرفتیم دیگه کاری به کار اون نداشته باشیم و هوس ترسوند مراد به کله امان نزند و.بذاریم اون بندۀ خدا زندگیشو بکنه.آخه بگو مارو سنن که اونو بخوایم از اعتقاداتش برگردونیم بذار تو حال خودش خفه بشه.


(خساست تا چه حد؟!.)

اینبار میخواهم دربارۀ یک آدم خسیس صحبت کنم.

تومحلۀ ما یکنفر بود به اسم حسن آقا ملقب به آمیرزا بنویس خسیس.  چون او عادت داشت هر خریدی که میکرد حال چه برای خانه باشه چه برای حجره اش .آنرا یادداشت می کرد وحتی موقع فروش اجناس حجره اش باز آنرا یادداشت می کرد تا ببیند چقدر سود کرده اینم از خساستش بود یا بقول معروف(موروازماست می کشید)البته به قول خودش این خساست نیست بلکه از فکر اقتصادی داشتنش هست وبس؛ اگر راستش راهم بخواهید با این خسیس بودنش خیلی هم ثروتمند بود البته نه اینکه به تجملات خانه اش اهمیت می داد نه اینطور نیست بلکه به قول خودش پولها رو برای (روز مبادا )گذاشته بود معلوم نبود از نظر او روز مبادا کی می باشد اگر از نظر بقیه بخواهید هیچوقت آنروز نخواهد رسید؛آنقدر خساست به خرج میداد که حتی همسرش هم از این بابت کفری می شد ومیگفت:این آمیرزا هیچوقت(نم پس نمیدهد) یعنی یه پول سیاه هم کف دستش (همسرش)نمی گذارد وحتی بعضی مواقع (سربی شام زمین میذارند) تا بتونه پولهایش را برای روز مبادا پس انداز کنه اونم کی خدا عالم.

آمیرزا با سر ووضعی که داشت اگر شما هم اورا می دیدید پیش خود میگفتید این بشر گدائی بیش نیست.ازسرو وضعش چی بگم.یک کت وشلوار رنگ رو رفته وپراز وصله که اونم دست کمی ازکفش وجوراب سوراخش نداشت.تازه همانطورکه گفتم یک حجرۀ فرش فروشی نقلی (کوچک)هم تو بازار داشت .تازه قیمتهاش هم (سر به فلک میکشید) یا بهتر بگم(نرخ جون باباش بود) وکمتر کسی از او خرید می کرد.وفقط افراد ثروتمند بودند که ازش خرید می کردند . چون آنها آنقدرکه به تجملات خانه اشان اهمیت می دادند هیچ ارزشی برای پولشان قائل نمی شدندو.

خلاصه یکروز آمیرزا تصمیم گرفت(البته آنهم با غرولندهای همسرش) خانه ای بزرگتر وشیکترازخانۀ قبلی اش بخرد و.بالاخره بعد از کلی گشتن تو املاکها وکلی چک وچانه زدنها با صاحبان املاکها. توانست یک خانۀ نه چندان بزرگتر از خانۀ قبلی وهمچنین نوسازتهیه کند.

موقع اسباب کشی که شد آمیرزا یک وانت از دوستش کرایه کرد وبا او طی کرد که:ببین مشت ماشاالله خان گفته باشم اگه شده همۀ اسبابها رو روی هم بچپونی فقط تویه راه (یکبار) ببری.ولی باید همۀ اسبابها رو صحیح وسالم به مقصد برسونی وپول کمی هم باید از ما بگیری.

بعد ازکلی چک وچانه زدن با او(راننده)بالاخره همانطورشد که آمیرزا  خواست.

آنروزآمیرزا همۀ بچه های محل رو جمع کردو گفت:اگه تواسباب کشی  کمک کنید نفری یه آبنبات بهتون میدم ویک تومن هم انعام در آخر کار بهتون میدم.البته اونم به شرط اینکه اسبابهاروصحیح و سالم باروانت کنید.

خلاصه بخاطر اینکه پول به کارگرندهد همۀ بچه های(9 تا12 )ساله روبکار کشیده بود.ودرآخر کلاً همۀ خانه روتمیزکرده بود.منظورم اینه که حتی یه میخ هم روی دیوارها نگذاشته بود.به قول خودشکه میگفت:نبادا اون خونۀجدید میخ لازم داشته باشه اونجوری دیگه مجبور نمی شم برم میخ نو بخرم.همینارو استفاده میکنم و.

خلاصه وقتی که خانه اش را فروخت حتی یک کابینت هم برای خانه نگذاشت که جا بماند همه را بدون استثنا کندو با خودش به خانۀ جدید برد؛با اینکه کابینتهایش ارزشی نداشت یعنی همه فی وزنگ زده بود .آنهارا با خودش برد ؛و وقتی ازش پرسیدند چرا اینکار رو میکند میگفت:خب که چی اون خونه کابینت نداره باید برم یه کابینت نو بخرم که این خودش یه ولخرجی کامل.تازه اش هم مگه نشنیدی که میگند: (هرچه که خوار آید روزی بکارآید).

وقتی به خانۀ جدیدشان رسیدند همۀ اسبابهای کهنه را داشتند از وانت پیاده میکردند.چند تا از همسایه ها دورشان جمع شده بودند وداشتند با تعجب به آنها نگاه می کردند.حتماً پیش خودشان فکرمی کردند که این دیگه چه صاحب خونه ای است؟!.حتماً کارش سمساری هست که آنقدر وسائلشان پوسیده وبدرد نخور با خودشان آوردند و.

حال خدا میداند که چطوری می خواهد با این همسایه های فضول ومد بالا برخورد کند.وبهتر بگم که خدا بداد همسایه ها برسد که باید او را با آن اخلاق و رفتارش تحمل کنند .راستی یادم رفت که بگم همسایه های محلۀ قبلی چقدر از رفتن آمیرزا خوشحال شدند.وبخاطرش کل محل شیرینی وشکلات پخش کردند.

 


معرفی کتاب ری بلاس

ری بلاس

چند وقت پیش این کتاب رو در بین کتاب های قدیمی پدرم پیدا کردم . هر سطر از اون باعث شگفتی من شد.

این کتاب درباره دولت اسپانیا که با وجود شاه خوش گذرونش و ملکه ای که فقط به فکر ارتباط با جوانان خوش چهره است، رو به نابودی می ره.

ری بلاس که یک رعیت بوده طی جریاناتی وارد دربار می شده و خودش رو به عنوان دون سزار که اشراف زاده ای با اصل و نسب بوده جا می زنه و ملکه به دلیل علاقه ای که به او داشته اونو نخست وزیر می کنه.

در دورانی که او نخست وزیر میشه دست تمام درباریان دغل‌کار رو ، رو می کنه و سعی در شنیدن حرف مردم و درست کردن اوضاع مملکت می کنه و.

خلاصه این کتاب که شاهکار ویکتور هوگو هست ، فوق‌العاده زیباست و مسائل ی که درش مطرح شده رو  بهتره از دست ندید.


بخشی از زیباترین جملات کتاب


مقدمه:

اگر دولت در اندیشه مردم باشد و خود را خدمتگذار ملت بداند ،جاونان با امیدواری وپشت گرمی به کار می پردازند و هرگز از جاده صداقت و پاکی منحرف نمی شوند. دولت ها نماینده ی مردم اند و بایستی برای مردم و به اتکای افکار ععامه حکومت نمایند .نه باری ایجاد اختناق و خفقان اجتماعی.

ری بلاس:

شما نوکر ملتید و بایستی برای آنان و بخاطر آنان کار کنید- ای اشراف بی شرافت: از خشم ملت بترسید- جلوی خشم یک ملت خشمگین را با هیچ قدتی نمی شود گرفت

ری بلاس:

اسپانیا به اظهار عقاید و افکار نیازمند است و تا عقاید ابراز، و انتقادی بر اوضاع موجود نشود ، آینده بهتر از حال نخواهد بود!.دولت های بزرگ پیوسته متکی به ملت هستند، آنها ملت را دوست دارند و چشم طمع به مال آن ها ندوخته اند . آنها با آراء عمومی ملت به عقاید جوانان خود پشت می دهند ، نه به زور قدرت وزارت جنگ و پلیس.

 

شاید بری شما مفید باشد

معرفی کتاب مگس آتش پاره (عزیز نسین)

معرفی کتاب صورتت را بشور دختر جان (ریچل هالیس)

معرفی کتاب چگونه داستان بنویسیم (صدیقه اسماعیل لو)

معرفی کتاب اثر مرکب (دارن هاردی)



(پلوخوری یا دلخوری)

تو جمع دوستان نشسته بودیم که یکی ازآنها گفت: بچه ها یکبار یه اتفاق جالبی برام افتاد که خیلی بامزه اس بذارین براتون تعریف کنم.

یکروز منو دوستم(ابراهیم) ومیگم؛باهمدیگه از یکجا داشتیم رد می شدیم وخیلی هم گرسنه بودیم ویه پول سیاه هم  تو جیبمون نداشتیم که بریم حداقل یه کیک وساندیس به بدن بزنیم وهمینطور پای پیاده داشتیم خیابونا وکوچه هارو گزمیکردیم تا برسیم به خونه امان .که توی یه کوچه که داشتیم رد می شدیم ؛دیدیم یکجا چراغونی هست وصدای بزنو بکوب (عروسی)برپاست که نگو ونپرس.یکی از خونه ها عروسی بودو خونۀ بغلیش هم عزاداری برپا بود.بقول معروف(نه به آن شوری ،شورونه به آن بی نمکی).

خلاصه به ابراهیم گفتم:بالاخره خدا هیچ بنده ای رو بی روزی نمی ذاره ؛بیا اینم سورو ساتش.من میرم عروسی و توهم برو عزاداری حداقل یه شام مجانی افتادیم به قول قدیمیها که میگفتند:(مفت باشه، کوفت باشه)یا می خوای تو بری تومجلس عروسی و منم برم تو مجلس عزاداری چطور خوبه؟!.

بالاخره تصمیم گرفتیم که من به مجلس عروسی برم وابراهیم هم به مجلس عزاداری برهو

من وارد مجلس عروسی شدم وخودمو فامیل عروس معرفی کردم وچند دقیقه ای گذشت وکمی هم خودمو با شیرینی وشربت وچای سیر کردم.بعد فامیل عروس آمدو گفت:ببخشید شنیدم گفتید از فامیل های عروس هستید ولی من شما را نمی شناسم شما؟!.

منو میگی. خیلی ترسیده بودم که نبادا لو برم ومنو با یه تیپا از اونجا بیرونم کنند.بنابراین گفتم:.ای بابا اون طرف اشتباهی به عرض تون رسوندهمن گفتم که از فامیلای دومادم؛اونهم منو براندازی کرد و راهشو کشیدو رفت.

بالاخره چند دقیقه ای گذشت ولی از شام خبری نبود.حسابی گرسنه شده بودم دوباره یه شیرینی وشربتی نوش جان کردم که یهو دیدم یکی  بطرفم می آید اونهم از اون قل چماغهای گردن کلفت.اود جلو وبهم گفت:ببینم شنیدم  گفتی از طرف دوماد به این جشن دعوت شدی؟!.بنده یکی از فامیلای دومادم ولی شما رو به جا نمی یارم .جنابعالی کی باشن؟!.

منو میگی چیزی نمونده بود که ازترس غالب تهی کنم که گفتم:والا بنده از فامیلای خیلی دورتون هستم که از دهات اومدم.ببخشید منم شما رو به جا نیاوردم؟!.

طرف گفت:بنده اکبرقصاب هستم .شما کی هستین واز کدو دهات اومدین؟!.

منم گفتم:نوکرشما بنده اسمم محمد علی هست بچه ها بهم میگن مملی.منم از فلان دهات(.) اومدم؛ولی انگار باورش نمی شد.مجبور شدم چندتا از روستا های اطراف تهرون رو براش اسم ببرم.ولی باز بی فایده بود وطرف هی میگفت:نه ما اونجا فامیلی نداریم.من دیگه کم آورده بودم.نمی دونستم دیگه چی بگم.

طرف گفت:بذار خیالتو راحت کنم اتفاقاً چه فامیل دوماد وچه فامیل عروس هردو تهرونی هستند وهیچکدوم فامیلی تو دهاتای اطراف تهرون ندارند.حالا بگو ببینم تو از عالم غیب رسیدی ؟!.ومثل اعجل معلق تو مجلس ما ظاهر شدی؟!.

خلاصه یقه ام رو گرفت و با یه تی پای جانانه منو از مجلس بیرون کرد.در همین موقع دیدم که دوستم ابراهیم از خونۀ بغلی که عزاداری بود با دست پربیرون اومد.خیلی خوشحال شدم وبطرفش رفتم وماجرا رو براش تعریف کردم و اوهم به حال و روزم خندید وگفت:نگران نباش من تو اونجا هم خودم بی درد سر شام خوردم وهم به آنها گفتم که یه مادرمریض وناتوان دارم وبرای او هم غذا گرفتم.اگه مامانم بفهمه منو میکشه که به دروغ اونوناتوان خوندم پدرمو در می یاره.ولی عیبی نداره چیزی بهش نمیگم؛حالا بیا یکی از غذاهارو تو بخورو دوتا دیگرو یکیشو تو ببر برای مادرت یکیشو هم من میبرم برای مادرم.حداقل اونا هم بی نصیب نمانند.

منم گفتم: اولاً قربون خدا وامام حسین برم که هیچکسو از در خونه اش نمیرونه وبی نصیب نمیذاره و دوماً دستت هم درد نکنه که به فکر ما بودی.بازم ممنون دوست عزیزم.


(آن راکه حساب پاک است ازمحاسبه چه باک است)

تو محلۀ قدیمی مان یه همسایه ای داشتیم به نام حاج محمود قظنفری که آدم با ایمانی بود وخیلی مهربان ودل پاک بودوبه قول معروف نمازو روزه اش هیچوقت ترک نمی شد و.بطوری که مردم (رو اسمش قسم می خوردند )وباصطلاح(پشت سرش نماز می خوندند).

ما بچه ها وقتی از بزرگترها تعریف او را می شنیدیم پیش خودمان می گفتیم:یعنی بعد از اسم خدا باید رو اسم اون قسم بخوریم؟!.یا اینکه می گفتیم:مگه اون پیش نماز مسجده که باید پشت سرش نمازخوند؟!.حتی ما بچه ها به هوای اینکه ممکن او پیش نماز مسجد شده می رفتیم که هم نماز بخونیم وهم او راببینیم که آیا مردم پشت سرش نماز می خونند یا نه؟.ولی اینطورنبود او هم مثل آدمهای دیگه پشت سر پیشنماز نماز می خوند.

یکبار هم ما بچه ها تعقیبش کردیم ورفتیم به مسجد ؛چون آنروزخیلی دیر به مسجد آمد بنده خدا مجبورشد ته صف بایستد وبعد یکی ازبچه ها  گفت:اینکه داره به همۀ مردم اقتدار میکنه !!.یکی دیگه گفت:نه بابا من همیشه به مسجد میومدم ومیدیدم که او همیشه تو صف اول یا دوم هست.اینبار دیر به مسجد اومده!!.یکی دیگه گفت:نه بابا پیشنماز جریمه اش کرده وبهش گفته اکه یه بار دیگر دیر بیای میری ته صف .تازه قرار نیست که همیشه ما وقتی دیر میایم چه تو مدرسه چه جای دیگه ته صف باشیم که؟.

یکی از بزرگترها که حرف ماراشنیده بود گفت:این دیگه چه حرفیه که میزنید ؟اون حرف فقط یه ضرب المثل قدیمی وبس.انقدر هم پشت سر مردم(صغرا،کبری نچینید)اینم ضرب المثل فردا نرید پشت سر ما هم حرفهای بیخود بزنیدها.حالا هم پاشید (شیطونولعنت کنید)ونمازتان را بخوانید.

وما بچه ها هم یواشکی خندیدیم وشروع کردیم به نماز خوندن.

یکروز دیدم دم خونۀحاج محمود شلوغ شده ویک ماشین پلیس آمدو اونو با زور با خودشون بردند پاسگاه محل.ما بچه ها تا اینو دیدیم خیلی ناراحت شدیم؛بعد از همسایه های دیگر پرسیدیم که چه اتفاقی افتاده؟!.ولی چون ما بچه بودیم کسی جوابمان را نداد.

فردای آنشب حاج محمود به خانه اشان برگشت؛مادرم وچند تا از زنهای محل به دیدن زن حاج محمود رفتند وباخبرشدند که:یکی از همکارهای اداره اشان به او که مسئول امور مالی هست .تهمت زده که چرا حقوق این ماهشون کم شده نکند حاجی مقداری از حقوق آنها را بالا کشیده واومده بود ازش شکایت کنه .بعد معلوم شد که ادارۀ آنها با مشکل کمبود بودجه مواجه شده و.درآخر حاجی دست بدامان رئیسشان شده که بیایدو حقیقت امر را برای همه توضیح بدهدو.رئیس هم آمده و(پا درمیونی کرده)وقضیه فیصله پیدا کرده؛موضوع فقط این تنها نبوده بلکه همین آقا کهشاکی بودند هر ماه اضافه تر هم نسبت به بقیه حقوق میگرفته ورئیس هم(زیرسیبیلی درمیکرد)وحقوقش را کامل بهش میداده؛چون این آقا بیشتر مواقع که همه شاهد آن بوده اند یا دیر به سر کارش میآمد ویا اصلاً نمی آمد ومدام میگفت:مریض هستم ویا ترافیک بود دیر رسیدمو.خلاصه رئیس برای تنبیه این آقا به حاجی گفته که حقوق اونوکمتر بدهند واگرهم اعتراضی کرد بهش بگه این امر رئیس و(هرچقدر پول بدی آش می خوری)وحاجی هم همینکارو کرده ولی آقای شاکی به خرجش نرفته واومده دم خونه آبروریزی کنه وحاجی رو تو محلشون ضایع کنه.

زن حاجی:آخه شما بگین این انصاف کهاین آقا انجام دادهوتازه اش هم حقوق کامل هم می خواد وبا اینکارش فکر نمیکنه داره حق دیگرونو هم ضایع میکنه.آخه یکی نیست بگه فرق اون با دیگر کارمندا چیه این آقا(خونش از دیگرون رنگیتر)بعد تازه اومده به حاج آقای ما تهمت میزنه خدا نشناس(کورخودشو،بینای مردم)خلاصه که بی گناهی حاجی ثابت شد فقط(روسیاهی موند به زغال)(آقای شاکی)در صورتی که حاجی خیلی دلش پاک اونو بخشید وگفت:(آنرا که عیان است چه حاجت به بیان است)ولی خدا بدادش برسد اون آقای شاکی رو چون رئیس جریمۀ سختی را برایش نوشته حالا چی هست خدا عالمه.


(ازاین شاخه به آن شاخه پریدن)

یک پسر نوجوانی بود که پدرپیروناتوانی داشت .اومی خواست که تو درآوردن خرج خانه اشان به پدر پیرش کمک کند .ولی پدرش راضی نمی شد که پسرش درسش را بخاطر کمک به خانواده ول کند؛ ولی پسر خیلی اسرار کرد وپدر گفت:باش قبول ولی به شرط اینکه تو فقط می تونی تابستانها که مدرسه تعطیل شد به سر کار بروی در غیر اینصورت اصلاً اجازه نمی دهم از درس بزنی وآینده ات را بخاطرما خراب کنی .تو باید درس بخونی ویه دکتر یا مهندس ویادلت می خواد بشی نه مثل من بی سواد که حتی نمی تونم امضاء پای هر ورقه ای که کار فرما بهم میدهد بزنم وباید به جای امضاء انگشت بزنم و.

تعطیلات تابستان فرا رسید وهمانطور که پدرگفته بود شد؛ پسراولین کاری که پیدا کرد چلوکبابی بود که درآنجا مشغول به کارشد آنهم به عنوان ظرف شور.اینکار برای پسر خیلی سخت بود وحدود یک هفته بیشتر دوام نیاورد.با اینکه حقوقش بد نبود ماهی(80 هزارتومان) بود ولی او نتوانست آنجا بماند واستفاء داد.

روز بعد یک کار دیگر پیدا کرد گالی کفش بود واین کار کمی آسونتر از شغل قبلیش بودوحدود یکماه آنجا بود؛وحقوقش(60 هزارتومان)بود ولی باز از این کار خسته شد ومدام میگفت:حقوقش کم است حتی کفاف کرایه ماشین برای رفت وآمدم هم نمی دهد.

از این کار هم آمد بیرون ویه کار دیگه پیدا کرد شاگرد سوپری محل شد ؛در عرض یکماه حقوقش(50 هزارتومان )شد ولی دیگه بونه ای نداشت که بگوید باید کرایه ماشین بدهد سوپری سرکوچه اشان بود .ولی باز خسته از کار شده ومدام غرمیزد.

خلاصه که تعطیلات تابستان تمام شد و او به مدرسه رفت ومشکلی برایش پیش نیامد به قول خودش حداقل یه استراحتی میکند و.تا تابستان دیگر خدا بزرگ هم بزرگترمیشموهم قویتروازپس هرکاری برمیام.

تابستان رسید و دوباره پسرک دنبال کارگشت اینبار به سختی کارپیدا کرد.او به یک کابینت سازی رفت وبعد مثل همیشه سختی کاراو راخسته کرد وآن تابستان هم مدام بدنبال کارگشت وبه ترتیب (نجاری، قنادی،گچ بری،خشکشوئی،ساندویچی و.)خلاصه به هر کاری که دست میزد بعد یک مدت ازآن خسته می شد.

پدربزرگش بهش میگفت:تو مثل کلاغی می مونی که همه اش(ازاین شاخه به آن شاخه می پری)آخر هم چی(همه کاره وهیچ کاره هستی) آخه اینم شد کار؟!. مادر بزرگ هم به طرفداری از او میگفت:بچه بنده خدا ولی هیچ وقت(ازتنگ وتا نیافتاده) یا چیکار کنه بچه(همه فن حریف) همه کار بلد شده،پسر هم که این چیزها رو می شنید به روی خودش نمی آورد و(ازاین گوش می گرفت وازآن گوش درمیکرد)؛ پدرش میگفت: (هر که طاوس خواهد جورهندوستان کشد)وقتی بچه بخواد چیزی فراتر از اونی که هست بشه یعنی پول زیادو کارکم. همین میشه دیگه سر یه کاربند نمیشه و.به قول قدیمیها که میگند: (هرچقدرپول بدی آش میخوری).بعد نوبت عمه اش میرسید که میگفت: (میخواد ره صدساله رویه شب طی کنه) مگه ایرادی داره؟!. بعد نوبت عمویش شد وگفت:بچه میخواد تلاش کنه که(ازفرش به عرش برسه)والا ما که نتونستیم بذارببینیم اومی تونه یا نه؟!.امتحانش مجانی ؛بعد رسید به مادرپسر وگفت:(ازهرچه بگذری سخن دوست خوشتر است )؛مادر بزرگ گفت:حالا بگذریم ازاین حرفها بگو ببینم سال دیگه میخوای چیکاره بشی؟!.آخه میخوام پزکارکردن نوه ام روبه همسایه ها بدم(پزعالی وجیب خالی).

خلاصه که قضیه همینجا تمام نمی شود واین داستان سر دراز دارد که (سربزرگش زیرلحافه).


پنج راهکار برای رسیدن به موفقیت

آیا تا به حال به این موضوع فکر کردید که چرا بعضی ها موفق تر از دیگران اند؟

آیا تا کنون خواسته اید که خودتان هم به اندازه افراد موفق یا حتی بیشتر از آن موفق باشید؟

این مقاله به شما کمک خواهد کرد تا در مسیر موفقیت گام های موثر تری بردارید.

۱-تلاش کنید و تسلیم نشوید

فرض کنید شما هدفی را در ذهن خود تجسم می کنید ، خواهان رسیدن به آن هستید و دوست دارید در آن زمینه موفقیت کسب کنید. افراد زیادی را مشاهده کرده‌اید که در آن زمینه به پیشرفت های چشم گیری رسیده اند.پس شما هم شروع به برداشتن گام هایی مشابه به آن ها می کنید ، اما هر چه پیش می روید به نتیجه نمی رسید . یکی از دلایل این موضوع ، این است که شما به قدر کافی تلاش نمی کنید . با انجام چند کار و نرسیدن به هدف ما امید می شوید و دست از تلاش می کشید ، شاید هم زمان زیادی در روز را صرف رسیدن به هدفتان نمی کنید. اما باور کنید تا زمانی که به همین روش پیش بروید و تلاشتان را بیشتر نکنید و یا زود تسلیم شوید هرگز به خواسته تان نمی رسید.راز موفقیت تلاش زیاد و تسلیم نشدن و جنگیدن برای رسیدن به هدف است ‌.

۲-برنامه ریزی داشته باشید

تمام افراد موفق برای زندگیشان برنامه ریزی می کنند . حالا چه درباره کار باشد و چه تفریح و چه وقت گذرانی با خانواده و.

شما هم بهتر است برای زندگیتان برنامه داشته باشید و سعی کنید تا جایی که ممکن است از آن پیروی کنید.

اما اگر اتفاقی که در کنترل شما نیست افتاد و نتوانستید طبق برنامه عمل کنید ، عذاب وجدان نگیرید یا زود به این نتیجه نرسید که به درد با برنامه زندگی کردن نمی خورید. آسمان که به زمین نیامده، مطمئن باشید که افراد موفق هم گاهی اتفاقاتی غیر منتظره برایشان پیش می آید که مانع طبق برنامه عمل کردنشان می شود.

مهم این است که شما عادت برنامه ریزی کردن و طبق آن عمل کردن را در خود ایجاد کنید.

۳-ساعت بدن خود را بیابید:

ساعت بدن بدن شما چگونه است و چه زمانی انرژی بیشتری برای فعالیت دارید؟ چه زمانی ذهن و جسم شما در آماده ترین حالت خود قرار دارند؟ آن را بیابید و فعالیت های مهم را در آن زمان انجام دهید و آن زمان را برای تلاش برای رسیدن به هدف انتخاب کنید ‌.

برای پیدا کردن ساعت بدن خود کمی در اینترنت سرچ کنید، تست های وجود دارد که به پیدا کردن ساعت بدنتان کمک می کند.

۴-قدرت تجسم را دست کم نگیرید

تجسم کردن ، یکی از راه های رسیدن موفقیت است حال چه این تجسم ، تجسمی برای رسیدن به هدف باشد و چه برای انگیزه دادن به شما.

یکی از بهترین راه های تجسم برای اینکه انگیزه شما بیشتر شود این است که شما خود را در حالتی تصور کنید که اکنون در آن هستید . شاید بی پول هستید ، شاید به قدر کافی خوشبخت نیستید . سپس خود را در حالتی تصور کنید که به هدف خود رسیده اید ، سرشار از دارایی،ثروت، خوشبختی و موفقیت .

پس به عنوان مثال برای رسیدن به آن خوشبختی و خروج از بدبختی کنونی ، تلاش خود را بیشتر خواهید کرد .

۵-انسانیت داشته باشید

هرگز از مسیر انسانیت خارج نشوید ، هرگز برای رسیدن به هدف و خواسته خود دیگران را قربانی نکنید ، وارد رقابتی ناسالم نشوید ، سر همنوع خود را کلاه نگذارید. دروغ نگویید . تمام این مسائل به جای اینکه موفقیت را در اختیار شما بگذارند ، فقط و فقط ارتعاشات منفی را به شما جذب می کنند . پس در مسیر رسیدن به موفقیت سعی کنید آدم بهتری باشید، انسانی باشید شایستگی رسیدن به موفقیت را دارد، د. غیر این صورت کائنات مانعتان می شوند.

امیدوارم این مقاله برای شما مفید بود باشد، شاد سلامت و موفق باشید.


شاید برای شما مفید باشد

چگونه از عبارات تاکیدی، جهت رشد و موفقیت استفاده کنیم

چگونه امیدمان را در زندگی از دست ندهیم

ارتباط صبر با موفقیت

شش نکته برای موفقیت

راز چگونگی برنامه ریزی موفق


(نه به این شوری ،شورونه به این بی نمکی)

یادم میآد تو محلۀ قدیمی مون یه پسردرسخون داشتیم که آنقدرهوشش زیاد بود که نگونپرس.تازه بچه ها بهش میگفتند(حسین دانشمند) او همیشه یه عینک ذره بینی با شیشه های بزرگ به چشمش میزد؛بچه های محل هروقت اونو می دیدند دوره اش می کردند و او را به تمسخر می گرفتند ومدام کتاب دستش بود ودرحال مطالعۀ آن بود وهیچوقت به اطرافش توجه ای نمی کردوبچه ها(5 یا6 )نفری می آمدندوکتابش را از دستش می گرفتندو به یکدیگر پاس میدادند یا بهتر بگم(دست رشته اش می کردند)وآنقدر به این کارشان ادامه می دادند که کتاب مثل(جیگرذولیخاه می شد)ودر آخر به روی زمین می انداختند  حسابی خاکی وپاره شده به دست صاحبش (حسین) می رسید.

منو پسرای بزرگتر محل از این کار بچه ها ناراحت می شدیم وسعی می کردیم که از او دفاع کنیم؛ولی حسین اصلاً خوشش نمی اومد  که ما بهش ترحم کنیم وهمیشه سعی می کرد که از دست بچه ها فرارکند.

سه یا چهار روزی می شد که از حسین خبری نشده بود ما اول فکر کردیم که شاید مریض شده برای همین هم هست که مدرسه نرفته .ولی اینطور نبود؛یکی از بچه هاخبردار شد که حسین نمی خواهد به مدرسه برود .آنهم بخاطر آزارو اذیتی هست که هم بچه های محل وهم دوستان مدرسه اش سرش آورده اند بوده.واو می خواهد کهترک تحصیل کند ؛ولی مادر بیچاره اش که از آنموقع که شوهرخود را براثر تصادف از دست داده بود او از آنزمان به سر کار رفته وخرج خود وبچه اش را از راه رختشوئی در می آورد.آنموقع حسین 3 ساله بوده وپیش مادر بزرگش زندگی میکرده ومادربزرگش مدام برای ساکت کردن او همیشه براش کتاب قصه میخوانده وحسین از آن به بعد به کتاب خوانی علاقمند شده؛مادرش با سختی بسیار او را مدرسه فرستاده تا در آینده فرد مفیدی برای خود وجامعه اش بشود.

وقتی معلمش موضوع رافهمید خود شخصاً به خانۀ حسین آمد وبا او گفتگوئی کرد وحسین را راضی که به درسش ادامه بدهد؛بعد از سه روز بالاخره حسین تصمیم گرفت که به مدرسه برود وهروز کوشاتر از روز پیش به درسهایش رسیدگی می کرد.

او پیش خودش قسم خورده بود که هرکس با او بد رفتاری کرد تلافیش را همان لحضه سرش دربیاورد.وقتی بچه ها اومدند که مثل همیشه اذیتش کنند او دیگر ساکت نماندو با آنها گلاویز شد وهمه ازرفتاراو  متعجب شده بودند وکمی هم ازش ترسیده بودند .دیگه بچه ها حساب کار خودشونو کرده بودند ودیدند که(ورق برگشت) اگر او عصبانی بشود چه ها خواهد کرد.دیگه کسی جرأت نمیکرد که بهش بگه (بالا چشمت ابرو).

ازآنروز به بعد همل بچه ها بهش احترام می گذاشتند.بطوری که حسین از اونا بیگاری می کشید.یعنی وقتی بچه هارو میدید به اونا دستور میداد ومیگفت:هی.علی بیا کیفم رو بگیر سنگین دستم درد گرفت .باید اونو تا مدرسه برام بیاری.هی .با توام حسن بیا مشقهامو برام بنویس .خوش خط بنویسیها.اوی .تواکبر بیا منو تا مدرسه کول کن پاهام خیلی درد میکنه وخسته ام.

خلاصه با این کاراش همه رو کلافه کرده بود ولی کسی (جیکش هم در نمی اومد)؛یکروز بچه ها دور هم جمع شدندو گفتند:اینکه نشد کار ما شدیم نوچۀ آقا.

یکی دیگه گفت:والا دیگه(نه راه پس داریمو نه راه پیش)،(خودمون کردیم که لعنت به خودمون باد) باید گوش به فرمان آقا باشیم خوبه یه کاره ای تو مملکت نیست وگرنه چه بروزمون میآورد.خدا بدور.

دیگری گفت:بچه ها (انقدر نی،نی به لا،لاش نذارید)چرا انقدر گنده اش میکنید .باید همه با هم متحد بشیم وجلوش در بیایم.

یکی از اونها گفت:خب بگو چیکار کنیم؟!.طوری که(نه سیخ بسوزه نه کباب)شاید می خوای بگی باهاش خوش رفتاری بکنیم یا اینکه حسابی بزنیمش جونش درآد.

یکی دیگه گفت:نه اینکه خیلی برخورد ما قبلاً باهاش خوب بوده حالا حتماً می خواید که مارو ببخش اینکه محال.مارو باش(هم خدارو می خوایم هم خرمارو).

منم خواستم یه حرفی زده باشم گفتم:حالا امتحانش مجانی بهتر از راه دوستی وارد شیم؛نه از راه جنگ ودعوا خب معلوم هرکسی هم که جای اون بود واینکارهای بد رو از شماها میدید رم میکرد.بهتر(دل وبزنیم به دریا وهرچه بادا، باد)حالا برید خونه اتون تا فرداببینیم چیکار باید بکنیم؟.بعد همه از هم خداحافظی کردیمورفتیم به خانۀ خودمان.پیش خودم گفتم:(هر چه پیش آید خوش آید).

فردای آنروزمن زودتر به خانۀ حسین رفتم وگفتم که بچه ها از کردۀ خود پشیمان شده اند وبهتر است که او رفتارش را عوض کند و.کلی نصیحتش کردم ودرآخر بهش گفتم:(هرچه کنی به خود کنی،گر همه نیک وبد کنی).خلاصه که (قضیه فیصله پیدا کرد)و همه چیز به خیر گذشت.

حسین گفت:والا خودم هم از این رفتارهایم خوشم نیامد ولی مجبور بودم با اونا اینکارو بکنم .وگرنه اونا فکر میکردند که من دست وپا چلفتی وترسو هستم وباز به کارشون ادامه میدادندو.(باید با هرکی مثل خودش رفتار کرد).

منم گفتم:درست تو راست میگوئی .حالا که اونا پشیمون شده اند پس توهم گذشت کن وکوتاه بیا .اونا دیگه از کارشون خجالت زده شدند؛ تو هم با این کارات نه انقدر مظلوم ونه انقدر ظالم تو هم کار خوبی نکردی(نه به اون شوری ،شورو نه به این بی نمکی).


(عقلش پاره سنگ برمی داره)

(یا عقلش گِرده)

آن قدیمها سر کوچه های محل چند تا جوان لاتولوت اونم از بیکاری دور هم جمع می شدند وبرای دخترها وزنهای محل مزاحمت ایجاد می کردند(متلک میگفتند)البته اگر جاهل کلاه مخملی بودن حرفی نبود چون قدیمها اون جاهل ها شرف داشتند ومزاحمتی برای کسی ایجاد نمی کردند؛حتی از ناموس خودشون ومردم محل یا حتی غریبه هم بود دفاع می کردند.ولی این علافهای سرکوچۀ ما ازاین سوسولهای افاده ای بودند وازخودشون ادا اطواردرمی آوردند وهمه را سرکارمی گذاشتند ودست آخر بهش می خندیدند؛ براشون زن ومرد ،دختریا پسر فرقی نمی کرد.به قول معروف(عقل که نباشه جون درعذاب)ولی یکی ازاونها به قول خودشون(بی کله است یا عقلش پس کله شه) خیلی قول چماقه همچین که یه اسب بزرگو رو قلن دوشش(روی کولش) میگذاره وبرای زهره چشم گرفتن از بقیه 2 دور، دور خودش می چرخونه و.خلاصه که اون از همه اشان بدتر هست.

یکروزکه ما طبق معمول تو خونه نشسته بودیم وداشتیم استراحت می کردیم ؛یهو یه صدائی از تو کوچه شنیدیم انگار چند نفرداشتند با هم دعوا می کردند.منو مادر وبرادرم سریع از خونه زدیم بیرون که ببینیم چه خبر؛بله .علی گاو کش مرد بی کله محل بود وداشت یه جوان غریبه رو به باد کتک می گرفت .بنده خدا چنان لتو پار شده بود که نگو نپرس.

اینجور که از بقیه شنیدیم می گفتند: این جوان مال محلۀ بالائی هست و اومد که حالی از دوستش که تو محلۀ ماست بپرسه .که بنده خدا گیر این نامرد افتاده .آخه جونه هم غد بوده وحاضر جوابی کرده.

علی گفته: شما کی باشین؟اینجا چیکارمیکنی؟!.

جونه هم گفته:خودتو کی هستی؟!.مفتشی،داروغه ای یا فضول محل.

که یکهو علی با کله میزنه تو کلۀ یارو ودعوا بین آنها سر میگیره وبچه محلا هم میان به کمک علی وبنده خدا رو(تا می خوره میزننش) و.هرکسی هم که می خواسته اونارو ازهم سوا کنه یه کتک مفصلی هم نوش جان می کرده.بعد از یک ربع درگیری سخت بین آنها سرو کلۀ پلیسها پیداشون میشه و اونارو به کلانتری محل برای باز جوئی می برندومعلوم میشه که مقصر اصلی علی بوده وپلیس هم گفته برای رضایت طرف باید یک شب تو پاسگاه بازداشت بشه وجریمۀ نقدی کلانی هم به طرف بده و.بنده خدا خانوادۀ علی هم جریمه را پداخت کردند وپسرشان را از زندان رفتن نجات دادند.وقتی به محل برگشت دوستانش دوره اش کردند و گفتند:بنده خدا اگرمی افتادی زندان که(فا تحه ات خونده بود)،خدا راشکر کن که نرفتی زندان وگرنه(می بردنت اونجائی که عرب نی بیاندازد)خلاصه که شانس آوردی آخه مرد گنده این چه کاری بود که کردی؟ بجای اینکه به اینو اون گیربدی بشین گوشۀ خونه ات .اگه حوصله ات هم سررفت با دوستات برو گردش یا نه نمی خوای برو زورخونه ورزش کن .ازقدیم گفتن:(عقل سالم در بدن سالم).یکی دیگه گفت:آخه بنده خدا (خون نکرده )که؟!. فقط خواسته جلوی یه غریبه رو تو محل بگیره.تا بعداً برای اهل محل اتفاقی نیافته بد کرده ؟!.(بنده خدا اومده ثواب کنه کباب شده)؛یکی دیگه گفت:(خدا آخرو عاقبتشو به خیر کنه).


(یک دل نه صد دل عاشق شده)

یه خاله خان باجی تو محله امان بود که با نوه پسریش زندگی می کرد.

این بنده خدا از خانوادۀ ثروتمندی بوده ؛ البته به قول خودش آنموقعها که جوانتر بوده خواستگارهای زیادی برایش می آمده و اوهم که خیلی خوش بروزبون بوده .برای همین جواب رد به خواستگارهایش می داده و.وبه قول قدیمی ها منتظر(شاهزاده ای با اسب سفید )بوده. ولی درآخریک جوانی که ازمال دنیا چیزی جزء مادر پیرش برایش به جا نمانده بود.برای خواستگاری به پیش همین خاله خان باجی که اسمش (مه بانو) بود آمده.و او هم از این جوان که اسمش(سهراب) خوشش آمده و(یک دل نه صد دل عاشقش شده).ولی پدرو مادر مه بانو راضی به این وصلت نمی شدند.بالاخره مه بانو با سهراب فرار می کنندوبه کجا رفتند؟!. کسی نمی دانست ؛بنابراین پدر مه بانو او را از ارث محرومش می کند.

حال بشنوید از مه بانووسهراب که پیرش .آنها خانۀ قدیمیشان را می فروشندو به یک شهر دیگری می روند،تا به قول خودشان کسی آنها را پیدا نکنند.

آنها در طی این یکسالی که باهم زندگی سختی را آغاز کرده بودند، خلاصه مادرسهراب مریضی سختی می گیرد وسهراب هم که پول درمان مادرش را نمی تواند جورکند.درآخر مادرش از فرط مریضی جان به جان تسلیم می کند.

روزها وهفته ها با غم واندوه بسیارسپری می کنند؛هردو بناچار تن به کارهای سخت می دادند .سهراب سر ساختمانها بنائی می کردومه بانوهمبرای کلفتی به خانه های مردم می رفت وسخت کار می کرد .دختر نازپرورده ای که تا قبل از این درخانۀ پدری دست به سیاه وسفید نمی زد .حال به چه روزی افتاده.

تا اینکه مه بانو می فهمد که باردار شده وخیلی خوشحال موضوع را به شوهرش می گوید .اول سهراب خیلی خوشحال شد بعد که کمی فکر کرد دید این وضعیت نه به نفع مه بانو ونه به نفع او ونه به نفع بچه هست بعد رو کرد به مه بانو وگفت:ولی اینکه نمیشه اگر کار بکنی هم خودت وهم بچه سلامتیتون به خطرمیافته.واگرهم کار نکنی من چه جوری خرج سه نفرو بدم؟!.عیبی نداره خدا بزرگه خودش بهمون کمک می کنه.

مه بانو باخجالت سرش را به زیر انداخت وخندۀ تلخی برروی لبانش نقش بست.وحرفی برای گفتن نداشت ودر دل به خود لعنت می فرستاد که(خودم کردم که لعنت برخودم باد).با اینکه خودش میدانست چه وضع آشفته ای دارند باز با او ازدواج کرده بود.وخودش را بدبخت کرده بود.ولی عشقش به سهراب هیچوقت کم نشد.بلکه روز به روزعشقش به شوهرش بیشتر می شد وهمین هم براش مهم بود و بس.

نه ماه گذشت ومه بانوفارغ شد ویه پسر کاکل زری نصیبش شد وآنها برای بهترشدن آیندۀ پسرشان بیشترکارکردند،بطوری که اصلاً فرصت  اینکه کمی با هم صحبت کنند را هم نداشتند.وتا دیر وقت سر کار بودند .البته مه بانو بعضی مواقع پسرش را با خود سرکار می برد ولی بعضی مواقع هم او را پیش همسایه اش می گذاشت.

هروز کار ایندو همین شده بود یعنی (روزازنو روزی ازنو).ولی کار مه بانو کمی سختر بود بخصوص آنموقعها که بچه را با خود به سرکارش می برد .او بچه را باچادر محکم به پشت کمرش می بست وبا او به کارها رسیدگی می کرد .اوائل بچه عادت به این همه جنب وجوش را نداشت ولی بعدها به این کارهای مادر عادت کرد وساکت به همه جا نگاه می کرد ویا خودش را با اسباب بازی که مادرش بهش داده بود سرگرم می کرد.مدتها گذشتو پسر بزرگتروسنگینترشده بود .اودیگر سه ساله شده بود واین برای مه بانو خیلی سخت بود که با وجود بچه به کارها رسیدگی کند.

یکروز به مه بانو خبر دادند که شوهرش از داربست افتاده پائین و زخمی شده و او را به بیمارستان بردند.اوهم از خانم خانه اجازه میگیرد وسراسیمه خودش را به بیمارستان می رساند؛وقتی شوهرش را درآن وضع اسف بارمی بیند ازهوش میرود فوقتی به هوش می اید وضعیت شوهر را از دکترش می پرسد ودکتر می گوید:خیلی متأسفم وقتی مریض رو به اینجا آوردند اوضاعش خراب بود وتا چند ساعتی بیهوش بود وما برای نجات او خیلی تلاش کردیم.ولی باز.ایشون دوام نیاورد.تسلیت میگم.

ناگهان  مه بانوبا شنیدن این حرف دوباره ازهوش رفت.وقتی بهوش آمد دید روی تخت بیمارستان هست ویکسرم هم به دستش وصل است؛ با عصبانیت تمام سرمش را کند وبه پیش پرستار رفت وسراغ بچه وشوهرش را گرفت.

بچه اش پیش یکی ازپرستارها بود .بچه را از پرستار گرفت وبعد از چند ساعتی که گذشت جسد شوهرش را از بیمارستان تحویل گرفت .کارفرمای شوهرش تمام مخارج بیمارستان وهمینطور کفن ودفن آقا سهراب را برعهده گرفت.وقرارشدهرماه مبلغی از کارکرد شوهرش را به اوبدهند.واین کمک خرج مه بانو وپسرش می شد .

تا اینکه پسرش بزرگ شد ودرسش را تمام کرد وبرای کمک به مادر به سرکار رفت.چون فوق دیپلم رشتۀ حسابداری رو خونده بود. حسابداری یک شرکت حمل ونقلی را قبول کردو مشغول به کار شد. ودیگرمه بانو مجبور نبود برای امرار معاش خود وفرزندش به سرکار برود ؛واو دیگربه خانه داری مشغول بود.

یکروز مه بانو تصمیم می گیرد برا پسرش(آستین بالا بزند)وبه چند جا برای خواستگاری رفت وبالاخره جواب مثبت را از یکی از خواستگار هاش گرفت ؛و مه بانو عروسی مفصلی برای تنها پسرش برپا کرد.

بعد از یکسال که از زندگی پسروعروسش گذشت اوصاحب نوه پسر شد.مه بانو دیگر پیر شده بودو خودش را با نوه اش سرگرم می کرد .وپسر وعروسش هم به سرکار می رفتند.یکروز قرار شد که پسر وعروسش به مسافرت کاری بروند ومجبور شدند پسرشان را پیش مه بانو بگذارند.ئلی در راه بازگشت از سفرشان پسر وعروسش تصادف کردند وجانشان را از دست دادند ومه بانو ماندو نوۀ شیرین زبانش وحقوقی که از کار پسر وعروسش وهمینطور پس اندازی که خودش برای کفن ودفن خویش کنار گذاشته بود.او فکر کرد که یه آدم چقدر میتونه مثل او بد شانس باشه؟!.ولی باز خدا را شکر کرد که زندگیش از این بدترنشده.ومحتاج کسی نشده او از اینکه تا این سن(95 سالگی) دوام آورده واین همه مرگ ومیر در خانوادۀ خود دیده بسیار ناراحت بود.وبه بخت خودش لعنت می فرستاد.اومدام از خدای خود آرزوی مرگ می کرد وهمیشه میگفت: اینمردوم تنگ نظرمنو(چشم زدند)یا(چشم حسود کوربشه)و.آخه به چی زندگی من حسودی می کنند،به نداریم یا بدبختیم.خوبه که من پولدار نشدم یا زندگی آنچنونی نداشتم وگرنه معلوم نبود چه بلاهائی می خواست سرم بیاد.مگه از این بدتر هم میشه(بالاتراز سیاهی که رنگی نیست).خدایا اگه می خوای یه بلای دیگه برام نازل کنی بهتر اینبار جون منو بگیری و خلاص.(طاقتم طاق شد)دیگه طاقت مرگ عزیزامو ندارم(یکبار مرگ ویکبار شیون)دیگه ازاین دنیا سیرشدم و

بعد آرام وسلانه ،سلانه به رختخواب خود رفت وچشمش را بست ودیگرازخواب بیدارنشد.


(یک شبه مهمان،صد سال دعاگو)

یکروز سه تا جوان که باهم دوست صمیمی بودند تصمیم گرفتند که هیچوقت ازدواج نکنند وتا آخرعمرمجرد بمانند وهروزشان به خوشگذرانی بگذردو.

آنها همیشه روزها به سختی کار میکردند ودرآخر هفته به تفریح وخوشگذرانی می پرداختند؛اوائل این امر برایشان خیلی جالب بود وهمۀ آنها خیلی هم راضی بودند ولی مدتی نگذشته بود که دیگر اینکار برایشان خسته کننده شده بود.یکروزیکی ازآنها که اسمش مسعود بود گفت: اینکار ما خیلی مسخره هست روزها سخت کارمیکنیم وآخرشب خسته وکوفته به خونه  میایم وروز بعد خسته تربه سرکارمیریم و.تازه به امید آخر هفته که با یکدیگر به خوشگذرونی بپردازیم .آخه شما فکرنمی کنید آخر هفته روتو خونه بمانیم واستراحت کنیم تا روز بعد که به سرکاربریم حداقل نای کار کردن داشته باشیم.

محمود گفت: آره تو راست میگی .به نظرمن بهتر این هفته را استراحت کنیم وهفتۀ بعد همگی ازرئیس مون یه مرخصی توپ بگیریم وبه یه مسافرت 10 روزِبریم چطور خوبه؟.

اسماعیل گفت:بچه ها بهتر برای تعطیلات مون بریم شمال خونۀ منصورکج دست حسابی بهمون خوش میگذره.

اکبرگفت:ای بابا.آخه اون بنده خدا که (آه نداره که با ناله سودا کنه) مگه نمی دونید خرج خودش هم از راه ی درمیاره؟.حالا خدا راهم خوش نمیاد که ما هم تو این 10 روز تو خونه اش تلپ شیم.

مسعود:بچه ها اسماعیل بدهم نمی گه ها.(هم فال ،هم تماشا)البته فقط یکروز آنجا می مانیموبعد میریم به هتل یا مسافرخونه .اینجوری (با یه تیر سه نشون میزنیم ؛هم یه سربه دوستمون میزنیم وهم یه تفریحی می کنیم وهم .

اکبر:ابته اگه تحویلمون بگیره خوبه.آخه کدومتون تو این مدت باهاش تماس گرفتینو حالی ازش پرسیدین؟!.تازه الان بی مقدمه بریم بگیم (خرت به چند من).

مسعود:بابا انگار یادتون رفته ها،همین 2 سال پیش نبود که همین منصور کج دست با اهل وعیالش یکماه اومد خونۀ تک ،تک ما وهمش نشسته بود یه جا ومدام به ما(اُردِقند پهلومی داد)که فلان چیزو هوس کردم برام بیار،یا فلان چیزوبچه ها هوس کردن و.

محمود:آره خوب یادم خونۀ ما هم که اومده بود مدام به ما دستور می داد که .چای تازه دم برام بیار یا چیزی ندارین بخوریم .تنقلاتی ،میوه ای.بچه ها از گشنگی تلف شدن.ببینم تو شهر شما اینجوری از مهموناشون پذیرائی میکنند؟!.

اکبر:آره خوب یادمه .ولی این دلیل نمی شه که ماهم مثل اون رفتار کنیم .آخه ما که اُغده ای نیستیم ؟!.

اسماعیل:والا اونروز با این همه امرو فرمایش ایشون.تازه به من گفت که :بابا نمی خواین شهرتونو به ما نشون بدین؟!.حوصله امون سررفت به خدا بس که به درو دیوار نگاه کردیمو.من حالیم نمیشه باید تلافی این همه خرجی رو که براشون کردم سرشون در بیارم.

محمود:اکبر جون اسی راست میگه ما می خوایم تلافی کنیم به قول معروف(همیشه شعبون،یکبارهم رمضون)والا به خدا همیشه ما حرفتو گوش کردیم .حالا اینبار نوبت تو که حرف مارو گوش بدی.

بقیه هم حرف محمودرو تصدیق کردند وقرار شد فردای آنروز از رئیسشان مرخصی گرفته وبه مسافرت بروند.

خلاصه هرسه به خانۀ منصور رفتند وحدود یک هفته آنجا ماندند.

منصورهمان روز اول وقتی اونارو دید با تعجب گفت:(چی شده از این طرفا،راه گم کردین)؟!.چی شده که بعد ازمدتها یادی ازما کردین؟!. (حاجی،حاجی مکه دیگه)شما کجا اینجا کجا؟.خب بفرمائید داخل .

بعد از کلی احوال پرسی بین پنج دوست قدیمی آنها وارد خانه شدند. عیال منصور با دیدن آنها که کمی جا خورده بود .اخمهایش درهم رفت ؛انگار (شصتش خبردارشده بود)که آنها به چه منظور به خونۀ اونا اومده بودند(تلافی).بعد عیال منصوریواشکی بهش گفت که چیزی برای پذیرائی درخانه ندارند.بهتر به فکر باشدو.

منصور هم به دوستانش تعارف کرد که بنشینند و.بعد خودش رفت ویک پارچ آب خنک تگری برای آنها آوردوبعد گفت:بچه ها ببخشید اگه اشکالی نداره من چند لحظه ای شمارو تنها بذارم .البته زود برمیگردم .

بچه ها هم درجوابش گفتند: اشکالی نداره ما تا یک هفته ای مهمانت هستیم.راحت باش داداش.ایشاالله که ماهم از خجالتت در میایم.

بعد منصور رفت که یه چیزهائی برای پذیرائی از مهموناش از بیرون بخره تا(دهن زنشوببند)

اسماعیل:بچه ها دیدین چه جوری جوابشو دادم؟.خب دیگه(جواب های،هویِ)بالاخره دیگه(هررفتی،اومدی داره).

اکبر:بچه ها من اصلاً راحت نیستم .ما شدیم(خاله خوش وعده). اینجوری ما خودمونو روی سر اون آوار کردیمبه قول معروف(خار شدیم ودرچشم اونا فرورفتیم).آخه(دردیزی باز ،حیای گربه کجا رفته).

محمود:ای بابا این دیگه چه حرفیه که میزنی.خب تو چرا همه چیو سخت میگیری.بالاخره باید یکی بهش حالی کنه (یه من ماست چقدر کره داره) وقتی میاد خونۀ ما وبرای ماخرج تراشی میکنه یکی هم پیدا میشه که همین بلارو سرش بیاره (کی از ما بهتر).

خلاصه که این دوستان باصطلاح صمیمی تا آنجا که میشد تلافی کردند و مدام به منصور وعیالش دستور میدادند.وحسابی بهشان خوش میگذشت البته به غیرازاکبر که اهل این کارها نبود ومدام به دوستانش تذکر میدادکه کارشان اصلاًدرست نیست.

بالاخره وقتی تعطیلاتشان به پایان رسید هر کس به خانۀ خود برگشت .ولی بشنوید از اکبر که دوستیش را با آنها قطع کرد،چون اوبا اخلاق ورفتار آنها اصلاًنمی تونست کناربیاید.بعد از یکسال که گذشت همۀ آنها یه جورائی نتئنستند که باهم کنار بیایند وازهم جدا شدن . وهر کدامشان به نوبت ازدواج کردندو تشکیل خانواده دادند.

 

 


چگونه زیبایی های زندگی را ببینیم

همه ی ما گاهی نا امید می شویم . گاهی چشممان فقط ناامیدی ها و زشتی های زندگی را می بیند .

دلیلش چیست:

دلیلش شکست های اخیرمان است، دلیلش ارتباط های تلخ گذشته مان است. گاهی انتخاب افراد اشتباه باعث می شود همه چیز را زشت بپنداریم. گاهی انتخاب راه های غلط باعث می شود ، به هر راهی نگاه می کنیم زشتی و ناهمواری ببینیم.

اما آیا دنیا آکنده شده از زشتی و افراد زشت سیرت .

طرز فکرمان را عوض کنیم


دنیا صحفه شترنج نیست که فقط سیاه یا سفید باشد.دنیا رنگین کمان هم نیست.چون رنگ های رنگین کمان هم محدود است.دنیا یک رنگ هم نیست که یا خوب باشد یا بد.

دنیا ، دنیا است . پر از رنگ ، پر از زشتی و زیبایی، پر از خوبی و بدی.

همه افراد مثل هم نیستند، افراد خوبی محض یا بدی محض نیستند.

بگذارید با مثالی برای شما توضیح دهم

آقای الف با آقای ب دوست هستند. پر واضح است که هیچ شباهت ظاهری به هم ندارند.اما ویژگی های شخصیتی آن ها:

شباهت ها: عاشق طبیعت و سفر هستند، هر دو عاشق مطالعه اند. هر دو روابط اجتماعی خوبی دارند . هر دو از ورزش گریزان اند و به جز پیاده روی های طولانی تحرک دیگری را نمی پسندند.

همانطور که مشاهده کردید تمام شباهت های آن ها هم جز خصوصیات مثبت نیست . اما آن ها به دلیل همین شباهت هاست که با یکدیگر دوست هستند. اما به این معنا نیست که هیچ تفاوتی با هم ندارد.

تفاوت ها: آقای الف پر حرف است، آقای ب کم حرف است و بیشتر سعی می کند گوش دهد و شنونده خوبی باشد.

آقای الف مسلمان است و آقای ب مسیحی.

اما این تفاوت ها باعث جدایی آن ها نشده . اتفاقا در حرف بودن آقای الف و کم حرف بودن آقای ب باعث شده ارتباط بهتری با یکدیگر داشته باشند. اما اگر این دو دوست می خواستند زشتی رابطه خود را ببینند ، مسلما تمام شباهات و دوستی خود را نادیده گرفته و سر دین با یکدیگر به اخلاف نظر بر می خوردند و به دوستی خود خاتمه می دادند.

اما آقای الف و آقای ب انسان هایی هستند که یک ویژگی مشترک دیگر هم دارند، و آن این است که هر دو زیبایی های رابطه شان را می بینند

دنیا را چگونه ببینیم

دنیا بزرگ و زیباست، اما سوال من این است، آیا شما گل رز را می بینید یا خار آن را ؟

شما سر پناهتان می بینید یا کوچکی آن را؟

شما حس زیبای برخورد نسیم با صورتتان هنگام دوچرخه سواری تا محل کارتان را احساس می کنید یا سر افکندگی برای نداشتن وسیله نقلیه بهتر را؟

شما اگر وارد جنگلی شوید ، درختانش را سر سبز و زیبا می بینید یا مانعی برای دیدن آسمان‌؟

و در آخر شما نیمه پر لیوان را می بینید و یا نیمه خالی را؟

چه کسی گفته زندگی زندگی زیبایی محض یا زشتی محض است. اگر زشتی نبود ، زیبایی معنایی نداشت.

اما بهتر است تمرکز شما روی زیبایی های دنیا باشد تا زشتی هایش.


(اگرشما خدا بودید چه کارمی کردید؟)

اسمم میثم میهن دوستِمن خبرنگاررومۀ شهرآفتاب هستم ؛وهر روز  توسطح شهر می گشتم وخبر تهیه می کردم وسوألهائی ازمردم شهر می پرسیدم؛اینبارهیچ خبرخاصی توشهر رخ نداده بود ومن هم هیچ مطلب خاصی برای نوشتن در رومه نداشتم.ومدام رئیسم ازم یک خبر یا عنوان تازه ای می خواست.ولی دریغاز یک خبرمهم .

یک شب که تو رختخواب خوابیده بودم وبه فکر یک مطلب جدید میگشتم.ناگهان به فکر این افتادم که فردا صبح زودبرم تو شهر واز مردم به پرسم (اگرشما خدا بودید چه کار می کردید؟)؛حتماًمطالب مهمی برای گفتن خواهند داشت.اصلاً آنشب نفهمیدم چگونه شب را به صبح رساندم.از هیجان زیاد خواب به چشم نمی آمد وحسابی کلافه شده بودم .

تازه طرفای صبح خوابم برده بود که با صدای زنگ ساعت که6 صبح را نشان می داد از خواب پریدم.زود رفتم با دوستم تماس گرفتم وبهش گفتم:سلام خوبی سلیم ؟غرض از مزاحمت این بود که می خواستم ازت بخوام اون دَمُ دَستگاهت و(ضبط صدا همراه با مکروفن) با خودت به فلان(.)جا بیاری .

ساعت 30 :6 به محل قرارمون رسیدم وسلیم بعداز10 دقیقه تأ خیر رسید به محل مورد نظر وهردومنتظر یه عابری چیزی شدیم چون خیلی زود بود (پرنده پر نمی زد)وفقط تو خیابون چند ماشین آنهم تک، توک گذری ازآنجا می گذشتند .چند دقیقه ای که گذشت دیدم یک خانوم جوانی از دور وبا قدمهای تند به اینطرف می آیدوخیلی هم عصبانی به نظر می رسید.وهمینطورآهسته وبا ایما واشاره وخط ونشان کشیدن به مخاطب خیالیش در حال حرف زدن بود واصلاًمتوجۀ اطراف خودش نبود .وقتی به نزدیکی من رسید رفتم جلو وسلامی کردم وازش پرسیدم:ببخشید خانوم میشه یه سوألی ازشما بکنم؟!.

او با اشارۀ سرش جواب مثبت داد ومنم گفتم:خانوم (اگرشما خدا بودید چه کارمی کردید؟).

خانوم:چی داداش نفهمیدم.چی گفتی؟. مارو مسخره میکنی؟ . منظورت چی بود؟.

منم دوباره سوألمو تکرارکردم و.

خانوم:آهان اینو بگو.ببین داداش.اگه من خدا بودم نسل هرچی مرد ور می انداختم.اصلاًچرا بوجودشون بیارم که حالا به خوام ورشون دارم.آخه میدونی چیه داداش این مردا جز اینکه بخورندو بخوابند مدام دستوربدند وهمینکه.زورشونو به زنها برسونند مگه کار دیگه ای هم بلدن؟!.هی داداش فکر نکنی ما از اون زنهائی هستیم که مثل میخ یه جا وایمیستیم تا شوهر بیاد مثل چکش بزنه تو سرمون ها.نه اینجوری یام نیست.اگه اون یه چک بزنه ما دو برابرشو پسش میدیم وکم نمی یاریم.والا مردا همشون ازیه قماشند فرقی با هم ندارند.همشون بد ذاتندو.

منو میگی آنقدر ناراحت شدم که حد نداشت ولی هرطوری بود خودمو کنترل کردم وبا نرمی گفتم:نه خانوم محترم .اینطورها هم نیست .بالاخره تو اونها هم خوبو بد داره.به نظرشما اینطورنیست؟!.

خانوم که انگار خیلی بهش برخورده بود چشم خوره ای به من رفت وراهشو کشید رفت.

چند قدم که جلوتر رفتم دیدم یک مرد ضعیف وجسه ای که انگار کسی دنبالش کرده باشد واز چیزی هراس داشته باشد؛مدام به اطرافش نگاه می کند وآرام وآهسته با خودش حرف می زند،بطرفش رفتم واز او هم سوأل کردم.

مرد:ببینم کسی این اطراف نیست؟.فقط خواهشاًحرفهای منو به گوش زنم نرسونید وگرنه کتک رو خوردم.من دیگه طاقت شو ندارم.

منم گفتم:نترسید ما از شما اسمی نمی بریم ولی مطمئن باشید که حرفهای دلتون رو به گوش همه می رسونیم .شاید خانوم شما هم اینو بشنود ودست از آزارو اذیت شما بردارد ومتحول شود.

مرد:خیالمو راحت کردین ممنون ازشما.(اگه من خدا بودم حتماً،حتماً نسل زنهارو از دنیا می چیدم.آخه اونا جز دردسروغرولند کردن وهوارکشیدن ودستور دادن به مردای بیچارهای مثل من کار دیگه ای بلد نیستند.تازه زنم حقوق اول ماه رو ازم میگیره ودست آخر با التماس باید پول وحق خودمو ازش بگیرم.اگه پول وبهش ندم.کتکم میزنه وسرم دادو هوار میکشه وآبرومو پیش همسایه ها می بره .آخه شما بگید این انصافِ.خلاصه که همۀ زنها بد هستند و.

منم گفتم:نه بابا شما دارید اشتباه می کنید.همۀ زنها که بد نستند .تو اونها خوبو بدم هست.

بعد مرد نگاهی ملتمسانه ای به من کرد.انگار انتظار نداشت که من همچین جمله ای رو بگم ومی خواست که بهش حق بدم .وبعد از کنارم با بی اعتنائی رد شدو رفت.

چند قدمی نرفته بودم که دیدم یک زن وشوهر جوان ازآن دور به سوی من می آیندسریع رفتم جلو سلامی کردمو سوألمو از اونها هم پرسیدم .

خانوم:آره اگه اینجورمی شدکه خیلی خوب می شد.ببینید من ازحیونها خیلی بدم می یاد،حال چه پرنده باشه چه چرنده.فرقی نمی کنه نسل اونا رو نابود می کردم.

مرد:والا منم نسل هر چی آدمِ از دنیا پاک می کردم.حال چه زن چه مرد.فرقی برام نداشت.حتماًمی پرسید چرا؟.البته منو ببخشید که اینو خیلی( بی رو دروایستی )،(رک)میگم.انسانها همه یه جورائی وحشی هستند.از اون آدمی که شکار حیون میکنه گرفته تا اونی که باصطلاح خودشون حیون دوستند همه رذل وپستند.چون اونا با این کارشون به حیونها آسیب میرسونند.مثل انسانهای اولیه چه جوری برای اینکه زنده بمونند .اون همه دایناسورهای عظیمول جسه رو شکار میکردندو نوش جان میکردند واز پوستشان هم برای خود لباس میدوختند .اونم با اون وسائل ابتدائی ناچیز؛الآن چی؟!.تازه پیشرفته تر هم شدند وبا وسائل مدرنتری شکار می کنند وباز همون کارهارو تکرار می کنندو.وتازه شکارچی ها بعضی از این حیونهارو به حیون دوستها می فروشند .وباصطلاح همین حیون دوستها حیون بیچاره رو اسیرش می کنند تا بهش آموزش بدهند تا مثل ما انسانها با ادب باشند و .با اینکارشون آزادی رو از حیونها سلب می کنند .تازه همین خانوم من اگه من تو خونه باشم مدام باید برای ایشون سوسک،مگس،پشه ویا موش بکُشم.واگر خونه نباشم هم خودش ازآن راه دور همچنان دمپائی را از دو فرسخی به طرف سوسکِ پرت می کند که قشنگ می خوره توفرق سرسوسک وروی زمین له می شود.

من دیگه جوابی برای این حرفش نداشتم که بگویم.چون واقعاً آدمها اینگونه هستند به قول معروف(حرف حساب جواب نداره).

کمی بعد دیدم که یک پیرزن وپیرمردی مهربان در کنارهم روی نیمکت پارکی نشسته بودندومشغول صحبت با یکدیگربودند ومی خندیدند.انگارداشتند ازخاطرات جوانی اشان برای هم تعریف می کردند؛جلوتررفتم وسلامی به آنها کردم وازآنها هم همان سوأل را کردم.

پیرزن:والا من اگه جای خدا بودم هیچکسی رو بوجود نمی آوردم وفقط آسمان وزمین ودریا ودشت ودمن ودرختها وگلهارو بوجود می آوردم .چون اینها هوارو لطیف وتمیز نگه می دارند وهیچ ضرری هم به کسی نمی نرسونه.

منم گفتم:خب اگه هوا پاکیزه باشه خب بدرد کسی نمی خوره.چون شما کسی روبوجود نیاوردید؟!.درست نمیگم؟!.

پیرزن:خب همینش خوبه که.دیگه به فرض مثال بوجودش بیارم که چی بشه.میشه مثل الآن.آدمها ،حیونارو می خورند وهم همدیگرو به کُشتن میدن. وهم حیونا ،آدمهارو می خورندوهم همدیگروتیکه پاره میکنند.پس چه فایده دوباره به این دنیا برگردند که چی بشه؟!.

منم حسابی با حرفهاش قانع شدم وبعد نوبت پیرمرد شد.

پیرمرد:منم با حرفهای خانومم موافقم.ما همیشهتو این 70 سالی که باهم زندگی کردیم.همیشه با نظرهای یکدیگه موافق بودیم والآنش هم از این به بعد همینطور باقی می مونه.

دیگه حرفی برای گفتن نداشتم وسکوت کردم واز آنها خداحافظی کردم.

جلوتر که رفتم دیدم چند تا بچه(دختروپسر)داشتند با هم بازی می کردند از اون ها هم سوال کرده؛ آنها گفتند.

یکی از پسر ها: اگه اینطور می شد همه دنیا رو شهربازی می ساختم .

پسر دیگه: من برای بچه ها ماشین پرنده و هواپیما ، کشتی و خیلی چیز های دیگه درست می کردم .

یکی از دختر ها: من برای بچه ها عروسک های جورواجور می ساختم.

دختر دیگه: من دنیا رو. مثلاً خونه ها رو با شکلات و بیسکویت می ساختم ، زمینو با کاکائو و هوا رو با ابر های سفید پشمکی تزئینش می کردمو گلها رو با آبنبات های چوبی و سبزه ها رو با پاستیل های سبز رنگ و دریا رو با شربت های آبی رنگ درست می کردم و خیلی خوشمزه می شد.نه اینطور نیست؟!

من مونده بودم که جواب این بچه های شیرین زبونو چی بدم؟!.واقعاًپ دنیا از نظر خیلی ساده و بی ریا است و خیلی توی رویا سیر می کنند خوش به حال بچه ها کاشکش ما بزرگتر ها هم دنیا رو اینگونه می دیدم دیگه هیچکس به کس دیگه ظلمی نمی کرد.


به همنوع خود اهمیت بدهیم

همانطور که می دانید در بخش ( خودم یا دیگری ) درباره انسانیت و حقوق بشر و.خواهیم گفت.

این بار می خواهم درباره همنوع صحبت کنم.می خواهم بگویم که چرا ما انسان ها به فکر خودمان هستیم.

زمانی که زنده یاد ابراهیم آبادی در مستندی که از ایشان ساخته بودند صحبت می کرد از همکارهایش می گفت و از آن ها می خواست که ((همدیگر را فراموش نکنیم.گاهی به یکدیگر سر بزنیم .حال هم را بپرسیم ‌و.))

فکر می کردم ما انسان ها چرا همدیگر را فراموش می کنیم تا زمانی که مرگمان فرا می رسد. پیش خودم گفتم مگر ما مرده پرستیم .

کمی فکر کرد و ‌ گفتم کاملا طبیعی است، چون ما اینقدر مشکل داریم و به فکر آن ها هستیم که اصلا وقت فکر کردن به خودمان نمی رسد ،چه رسد به دیگری.

اما ن و مردان سرزمینم، گاهی به فکر هم باشیم و از یکدیگر یادی کنیم، گاهی بهم سر بزنیم ، گاهی زنگ بزنیم .

گاهی از حال همسایه خبر داشته باشیم. گاهی دست فقیری را بگیریم ، به فکر همنوع خود باشیم، جای دوری نمی رود.


(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

صبح روزتعطیل بود ومن هوس کردم بجای نگاه کردن به برنامه های تلویزیون،اینبار به برنامه های رادیو گوش بدم.آنروز یه داستان جالب از رادیوشنیدم که الآن می خوام براتون تعریف کنم.

یکروز یه مادر شوهری بود که تازه برای پسرش زن گرفته بود.و همانطور که همه می دانید درقدیم برای عروسها احترام خاصی قائل می شدند،البته هنوز هم در بعضی مناطق کشورمان هست که برای عروسهایشان احترام قائل شوند.منظورم از احترام اینه که.وقتی عروسی به خانۀ شوهرمی رود.یکسال اول نباید عروس (دست به سیاه وسفید بزند).یعنی کار نکند وفقط بخوردو بخوابد و.

تو داستان ما هم یه عروسی بود که از این موضوع سوء استفاده کرد سال اول خوردو خوابید وکار نکرد ،سال دوم هم که باردار شده بودو اصلاً کار نکرد وبعد از آنهم که فارغ شده بود باید استراحت مطلق می کرد ،به قول معروف حسابی(پشتش باد خورده بود)تنبل شده بود.

سال سوم هم آنقدر خوردو خوابیده بود که دیگر حسابی چاق وچله شده بود وحتی نای راه رفتن راهم نداشت.

خلاصه همۀ کارهای خانه افتاده بود گردن خواهرشوهر ومادرشوهرش .این دو هم دیگرازاین بابت خسته شده بودند وتصمیم گرفتند که کاری بکنند؛خواهرشوهر روبه مادرش کردو.

خواهرشوهر:مامان جون چیکار داری میکنی باز جارو گرفتی دست که چی؟!.اینباربذار من جارو کنم.شما خسته می شیدشما به اندازۀ کافی کار می کنید.مثلاً به خرید می رویدو بعد میاید تو خونه وسبزی پاک می کنید ،بعد غذا درست می کنید؟!.نه این درست نیست که تمام کارهای خونه رو فقط شما انجام بدین.

مادرشوهر:نه بابا.توهم به اندازۀ خودت به حد کافی کار میکنی. وقتی من بیرون میروم تا خرید کنم تو اتاقهارو جارومی کنی ؛بعد گردگیری میکنی وبعد هم که من میام خونه تازه به من تو سبزی پاک کردن کمک می کنی وبعدش ظرفهارو می شوری و.

عروس که مشغول نگاه کردن به برنامۀ تلویزیون بود وداشت همانطور تند،تند تخمه می شکست رو به هردو آنها کردو.

عروس:ای بابا شما هم حالا وقت گیرآوردین .ازجلوی تلویزیون برید کنار دارم سریالمونگاه می کنم.چقدر سروصدا می کنین؟!.اینکه دیگه بحث وجدل نداره.آبجی یه روز نو جارو بکش .ومامانجون یه روز هم تو جارو کن.تمام.

در این موقع مادرشوهروخواهرشوهر با تعجب وعصبانیت بهم نگاهی کردندو.دیگه حرفی برای گفتن نداشتند وخواهرشوهر جارو را از مادرش گرفت ومشغول کارشد.بله این دو نتوانستند از عروسشان کار بکشند و او(عروس)ازآنها زرنگتربود.


(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

یه روز تعطیل دیگه وگوش دادن به رادیوویه نمایش جالب دیگه. که اونهم دربارۀ عروس ومادرشوهربود.

یکروز عروسی میاد پیش مادرشوهرش وبهش میگه: مامانجون میشه چند تا ازغذاهائی که باب میل شوهرم هست وبهم یاد بدی؟.البته من همه نوع غذائی بلدم درست کنم.ولی نمی دونم کدومش غذای مورد علاقۀ شوهرم هست؟!.میشه یادم بدین؟.

مادر شوهر هم هر غذائی را که پسرش دوست داشت به عروسش یاد می دهد وعروس هم در آخر کار که تمام می شد(البته غذا توسط مادر شوهرآماده می شد)میگفت:ای بابا من که این غذارو خودم بلد بودم.

خلاصه که هروز کار عروس همین بود.که از مادرشوهرش سوء استفاده کندو درآخر کار را به نفع خود تمام کند.

یکروز مادرشوهربه عروسش میگوید:اینبار باید خودت با دست خودت غذا برای شوهرت بپذی وکمی هم به قول شما جونا چاشنی عشق بهش اضافه کنی.اول خورشت را اینجوری درست می کنی .

عروس:آره بلدم بعدش چیکار کنم؟!.

مادرشوهر:حالا نوبت برنج وقتی حسابی پختابکشش می کنی بعد خورشت را لابه لای برنج می ریزی.ودرآخر قبل از اینکه درش را بگذاری یک خشت خام برای خوشمزه وخوش عطر شدنش روی برنج می گذاری ودرش را خوب محکم میبندی.ومیگذاری برنج خوب دم بکشه.

عروس هم طبق گفتۀ مادرشوهرش هرکاری را که بهش گفته شد انجام داد ؛وقتی دیگ برنج را سر سفره آورد.درش را که برداشت همچین بوی بد ازش بلند شد که (نگو، نپرس)چون خشت خام شل شده وتمام برنج پراز گل ولای شده بود ودیگر قابل خوردن نبود.شوهرش بهش گفت:این دیگر چه کوفتیست که جلوی ما گذاشتی.منکه فکر میکنم که سیر هستم ومیلی به خوردن این غذا ندارم و.زن گفت: تقصیر من نیست مادرت گفته اینکارو بکن تا غذا خوشمزه بشه.من از کجا می دونستم که اینجوری میشه!!.

مادرشوهر:آخه پسر جون تو که زنتو میشناسی که خیلی پر ادعاست هردفعه از من می خواست برات غذا درست کنم وخودش هم بهم کمک نمی کردومدام میگفت خودم بلدم و.در صورتی که اصلاًهم هیچی بلد نیست .وبا این حرفهاش منو کُفری کردو منم تلافیش رو سرش درآوردم.تا اون باشه هی الکی نگه بلدم،بلدم.

هیچی دیگه اونشب غذائی برای خوردن نداشتند ومجبورشدند.مثل قدیمها نون وخربزه بخورند تا سیرشوند.


نویسنده، دروغگو یا راستگو؟

همانطور که می دانید ، بعضی نویسندگان از روی حقایق می نویسند و بعضی از روی تخیل. می دانم که الان دارید به عنوان نگاه می کنید، چرا می دانم؟ چون همین الان گفتم و همین الان هم نگاه کردید.

 اما گذشته از شوخی باید گفت شاید خیلی نویسندگان باشند که از روی حقایق می نویسند اما شاید انسان صادقی نباشند، شاید هم نویسندگانی باشند که تخیلی می نویسند اما ذاتاً انسان صادقی اند.در این مقاله ما با شخصیت نویسنده کاری نداریم ، بلکه با آثارش کار داریم. و صادقانه باید بیان کنم که این عنوان را برای جذابیتش انتخاب کردم و هدفم صرفاً جلب توجه شما بود و بس.

در هر حال اگر می خواهید درباره داستان تخیلی و یا نویسندگی از روی حقایق بیشتر بدانید ادامه مطلب را بخوانید؛ اگر هم هدفتان یافتن نویسنده ای دروغگو یا راستگوست وقت خود را برای خواندن این مقاله هدر ندهید، چون گشتم نبود و نگرد نیست.

 

نویسندگی از روی حقایق:

شاید بتوان گفت شخصیت نویسندگان به خودشان مربوط است، اینکه دروغگو یا راستگو هستند. اما به جرأت می توان گفت که هیچ نویسنده ای تمام حقیقیت را نمی نویسد. نویسنده ای را فرض بفرمایید که می خواهد از روی داستان زندگی شخصی به نام الف بنویسد.در ابتدا فرد الف داستان زندگی اش را برای وی تعریف خواهد کرد ، اکه البته الف هم همه ماجرا را درست به خاطر ندارد، گاهی هم قسمت هایی از زندگی اش را دروغ می گوید، چون دوست دارد داستانی که از زندگی او می نویسند ، زندگی او را بهتر توصیف کند.

 اما در این بین نویسنده چه می کند؟

او داستان زندگی فرد را می شنود، وقتی دست به قلم می برد تا بنویسد ناگهان متوجه می شود که: (( ای دل غافل ، فلان بخش داستان فرد الف رو یادم رفت. حالا عیب نداره.این داستان رو به فلان شکل می نویسم جذاب تر هم میشه.یه کم هم پیاز داغش رو اضافه می کنم.تو فلان جا اگه این الف فلان کار رو هم انجام داده باشه داستان قشتنگ تر میشه))

بنا بر این شروع می کند به اضافه کردن تخیلاتش به داستان زندگی شخص الف ، اگر شخص الف حال خواندن داستان را داشته باشد حسابی تعجب خواهد کرد و پیش خود خواهد گفت: (( این داستان فقط شبیه داستان زندگ منه.این داستان زندگی من نیستش که.))

اما اگر نویسنده خوش شانس باشد و داستانش به فیلم تبدیل شود ، واقعاً فرد الف از دیدن فیلمی که کمترین شباهت را به زندگی خودش دارد تعجب خواهد کرد. و به خصوص وقتی همسرش به او بگوید: ((واقعاً این داستان زندگی توئه؟.تو دوست دختر داشتی؟.تو دوراز چشم من بهم خیانت می کنی؟))آن وقت بیا و درستش کن.البته این در این تغییر زیاد از حدی که شکل گرفته صرفاً نویسنده مقصر نیست، بلکه تهیه کنند و کارگردان هم دوست داشتند داستان را به نحوی دیگر بیان کنند که فیلم را جذابتر کند.

 

نویسندگی از روی تخیلات:

نویسندگان دیگری هم هستند که از روی تخیلاتشان می نویسند و به هیچ عنوان نمی خواهند هیچ گونه حقیقتی در آن وجود داشته باشد، دوست دارند وارد دنیای خیالی خودشان شوند و خواننده را وارد دنیای خیالی خودشان بکنند و آن را به خواننده نشان دهند.

اما این سبک نوشتن هم بی ایراد نخواهد بود ، چون منتقدان زیادی خواهد داشت . اولین منتقد خانواده نویسنده است که زیر بار نخواهد رفت که مثلا : ((مگه میشه یه آدم بین زمین و آسمون پرواز کنه و سقوط نکنه؟.مگه بدون هواپیما هم میشه پرواز کرد؟))

منتقد بعدی ناشر است که باور نخواهد کرد که فردی با کش از سقف آویزان شود و شونصد و سیزده بار با کله به زمین بخورد و هیچ چیزش نشود.اما ناشر عزیز این دنیای تخیلی نویسنده است ، لطفاً در تخیلات شخصی نویسنده دخالت نکنید.

منتقد بعدی مردم اند که باور نخواهند کرد که فردی با تار عنکبوتی نازک هیکل 70 کیلوئی اش را از ساختمان ها آویزان کند. اصلاً مگر تار عنکبوت چقدر محکم است؟

نتیجه :شما نویسنده ی تازه کاری که سعی در انتخاب سبک نوشتنت داری ، هر نوعی که بنویسی ایراد خواهد داشت؛ پس به خاطر تصور اینکه ((ممکن است نوشته هایم پر اشتباه و ایراد باشد)) دست از نوشتن نکش. خدا را چه دیدی، شاید نوشته ات معروف ترین و پرطرفدار ترین نثر دنیا شد.


(اردوی سیاحتی ضیافتی)

اینبار میخواهم دربارۀ اردوئی که تومدرسه ام برایم اتفاق افتاده بود براتون تعریف کنم.

ازطرف مدرسه امان قرارشد به اردوی علمی،سیاحتی برویم ؛و هر کسی می خواست می توانست یک گروه برای خودشان تشکیل بدهند وهر خوراکی یا زیر اندازی که می خواهند با خودشان بیاورند.منو چند تا از دوستام تصمیم گرفتیم برای خودمان یک گروه تشکیل بدهیم.

بنابراین تصمیم بر این شد که یکی زیلو بیاره ودیگری بساط غذا را به عهده گرفت ومنو یکی دیگه از بچه ها قرارشد که هل وهوله را تهیه کنیم.دوستم گفت:پفک وچیپس وچی پلتش با من؛منم گفتم:پس خرید آجیلش هم با من.

وهر کداممان رفتیم که مایحتاج را تهیه کنیم.من هم رفتم ازهربسته2 تا خریدم یعنی(تخمه کدم،تخمه آفتاب گردان،بادام زمینی،بادام هندی، پسته.)وموقع خوردنش که شد خیلی با سختی تمام (چنگ ودندان ومشت ولگد)بسته ها را بازکردیم.فکر میکنید با چی روبروشدیم.  (چشمتون روزبد نبینه)با کلی هوای آزاد ومقدار خیلی کمی آجیل که تو  بسته بود .وآنهم نهایتاً به هرکداممان فقط 3 دانه رسید.خیلی از این بابت ناراحت شدیم.پیش خودم به خودم لعنت فرستادم که چرا اینهارو آنهم با قیمت گزافی خریداری کردم.هربسته 2000 تومان و بعضی ازآنها 7000 تومان قیمتش بود .نمیگم توهر بسته 200 تا یا 100 تاهم نه .حداقل 50 یا 40 تا بود بد نبود.ولی تو هر بسته 10 تا دانه توش بود که(کور بگه شفا).

خلاصه که دیگر (پشت دستم را داغ گذاشتم) که دیگرهمچین چیزهائی رونه برای خودم ونه برای دیگران خریداری نکنم.امیدوارم که شرکتش ورشکست شود به امید خدا.


من چه استعدادی دارم
(دو راهکار مهم)
متاسفانه بیش از نود در صد ما متوجه استعداد هایی که داریم نیستیم ؛ با کمال تأسف باید گفت که بیشتر خانواده ها هم نمی توانند در یافتن استعداد کمک چندانی بکنند؛ چون بیشتر زندگیتان را کنار آن ها سپری کردید و گاها استعداد های شما به نظر خانواده امری طبیعی می آید و اساسا استعداد محسوب نمی شود (البته از نظر آن ها)
ما در این مقاله سعی دارم شما را در یافتن استعداد های تان یاری کنم، پس برای کشف استعداد های تان این مقاله را تا انتها دنبال کنید.

۱-به نظرات و انتقادات دیگران توجه کنید
گاهی فعالیت هایی را انجام می دهید که به نظرتان در آن استعداد شگرفی دارید، اما دیگران به شما می گویند که هرگز چنین چیزی نیست. البته منظور از (دیگران) دوستان و همکاران و اقوامتان هستند و نه خانواده. چون خانواده به دلیل نزدیک بودنشان به شما و عشق بی اندازه ای که به شما دارند و نگرانی‌شان برای آینده تان اغلب اشتباه خواهند کرد. پس اگر فردی به غیر از خانواده به شما گفت که در فلان کار استعداد ندارید ، نمی خواهم بگویم حرفش را بپذیرید اما به حرفش توجه کنید و تمام جوانب را بررسی کنید و اگر دیدید حق با اوست بپذیرید ، چون شاید گاهی افراد از روی حسد چنین حرفی بزنند . پس بهتر است قبل از پذیرفتن حرف طرف مقابل او را خوب بشناسید و حرفش را مورد بررسی قرار دهید.
اما گاهی شاید شما استعدادی در وجود خود دارید که متوجه آن نیستید و دیگران به شما خواهند گفت که چنین استعدادی را دارید، و شما چون متوجه آن نیستید یا حرفشان را باور نمی کنید یا به شدت انکار خواهید کرد.نمونه اش خود من زمانی یکی از همکلاسی های دوران دبیرستانم به من گفت که صدای خوبی برای گویندگی دارم. اما حرفش را جدی نگرفتم، چون اصلاً فکرش را هم نمی کردم که من صدای خوبی داشته باشم، او به شدت اسرار داشت که تست بدهم ، اما من صدایم را باور نداشتم.
بعد از آن تا به امروز افراد زیادی این حرف را به من زدند که اکنون به یقین رسیده ام که اگر تست بدهم حتما پذیرفته خواهم شد . و اکنون نیز با یک گروه رادیویی اینترنتی مشغول فعالیت گویندگی هستم . اما اگر همان زمان حرف آن دختر را جدی گرفته بودم شاید تا به امروز موفقیت های بیشتری کسب کرده بودم.
پس اگر کسی به شما گفت که در موردی خاص استعداد دارید حتما حرفش را جدی بگیرید و دنبال تقویت استعدادتان باشید ، حتی اگر حرف او درست یا جدی نباشد ، حداقل شما تلاشتان را کرده اید، چه بسا استعداد نداشته تان را با آموزش به دست بیاورید و کسب کنید.

۲-فعالیت های مختلف انجام دهید
اگر شما نمی دانید که دقیقاً چه استعدادی دارید، بهتر است فعالیت های مختلف انجام دهید، فروشندگی کنید، نقاشی کنید، نویسندگی کنید، آواز بخوانید، ورزشی خاص را دنبال کنید، به تحقیق و پژوهش روی آورید و پژوهشگر شوید،آشپزی کنید؛ خلاصه فعالیت های مختلف انجام دهید تا استعداد تان را کشف کنید ‌. بعد از انجام همه فعالیت ها بررسی کنید که در کدام فعالیت عملکرد بهتری داشتید و به شما تبریک می گویم چون بعد از آن شما استعداد خود را کشف خواهید کرد.

(ماجرای آقا ماشالله)

(این قسمت لعنت بر بخت بد من)

آنروز طبق معمول همیشگی سوار اتوبوس یا همون (سرویس اداره مان)شدم یهو نمی دونم چی شد که بین راه ماشین خراب شد و خاموش کرد و دیگه روشن نشد ، فوری راننده سرویس ما به همکارش که آن هم سرویس همان اداره بود تماس گرفت و جریان را گفت و قرار شد نیم ساعت دیگر بیاید دنبال ما و بعد از کلی تاخیر بالاخره سرویس رسید و همه ما را سوار کرد چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدیم این ماشین هم مثل ماششین قبلی خاب شد و دوباره ما بین راه همانطور هاج و واج مونده بودیم که چیکار بکنیم.

بعضی از دوستان وهمکارهام هم اونهائی که پولدار بودن آژانس گرفتند و بعضی دیگر هم که با موتور کرایه ای یا وانت و. که منم قاطی همون وانت سوارشوها بودم شدیم و رفتیم بطرف اداره مان که آنهم همگی در ترافیک گیر افتادیم و بجای اینکه ساعت7 صبح به انجا برسیم ساعت 11 ظهر به اداره رسیدیم و.تازه گیر رئیس اداره افتادیم که می گفت: حالا شما آقایون هم امروز هم نمیومدین .من موندم من رئیس شما هستم یا شما رئیس من.شما ها همه توبیخ می شید و وقتی از حقوقتون کم شد اونوقت سر وقت میاید.هی آقای حمیدی.شما چند روز پیش تقاضای وام کرده بودید. همین الان میری امور مالی و وامت منتفی می شود.

آقای حمیدی:قربان.فداتون بشم.من بنده خدا قسط خونه دارم و باید هر ماه به مبلغ 000/000/1 رو بپردازم در صورتی که حقوق من فقط 000/500 تومن که همین هم کفاف زندگی رو نیم ده .

رئیس گفت: مگه مجبوری خونه گرون بخری؟!.(اندازه گلیمت پاتو دراز می کردی).این دیگه مشکل توئه نه من .هر بار یه بونه ای برای دیر آمدنت می کنی امروز هم که خراب سرویس رو بونه کردی.

هرچی آقای حمیدی التماس کرد بی فایده بود ایتنبار نوبت آقای سعیدی بود.

رئیس گفت: حالا نوبت شماست آقای سعیدی ؟! . شما هم امروز و خرابی ماشینو بونه کردی .در فته 3 رووز را نیامده بودی اداره . شما دیگه چرا؟!

آقای سعیدی: والا قربان منهم مشکل اجاره خونه دارم و حقوقم هم کفاف زندگی روزمره را هم نیم دهد . چه برسد به دادن اجاره . من همیشه برای پرداخت اجاره هر بار یکی از طلاهای زنم را می فروشم . و حالا که دیگه زنم طلائی نداره مجبورم برای امرار معاشم در هفته 3 روز برای سوپری محله مون کارگری کنم تا بتوانم شکم زن و بچه ام را سیر کنم بقول بابام پسر (تو جیبت شپش هم قلپ می ندازه ) مرد که نباید جیبش خالی باشه!! . بعد هم در هفته یه کمی کمک مالی بهم می کنه البته اون هم در حد (بخور  و نمیر)چون پدرم باز نشسته است و حقوقش از من کمی بیشتر بنابراین به منهم کمک می کند ولی باز هم (هشتمون گرو نه مونه)

رئیس دیگر چیزی نگفت و بعد به من گیر داد: شما آقا ماشالله. شما که همیشه به موقع سر کار حاضر می شدید ولی یکی دو روز شما هم دیر می آیید شما دیگه چرا؟!.

منهم گفتم: قربان یک هفته ای است که بچه ام مریض شده و توبیمارستان بستری هست و پسرم چون خیلی کوچیک و چون منو بیشتر دوست داره مدام بونه میاره که می خواد من پیشش بمونم . منم وقتی اداره تعطیل میشه یکراست به بیمارستان میرم و خانومم هم میاد خونه پیش پسر و دختر بزرگترم میاد که برای اونا غذا درست کنه و منم تا خود صبح تا صبحانه پسرم بهش ندادم از بیمارستان بیرون نمیام و وقتی هم که می خوام بیام اداره یه آژانس می گیرمو میام ولی این دو روز اخیر چون پول نداشتم که به آژانس بدم و با یک موتور کرایه ای به اینجا آمدم و امروز هم هرطور بود خودمو به سرویس اداره رسوندم . که اونهم هر دو سرویس اداره ماشینشوخراب شده بود و بعد با همکارای دیگه آنهم دنگی پول وانتو تا اینجا دادیم تازه اونهم چقدر تو ترافیک الاف شدیم.

رئیس وقتی زا من مطمئن شد به یکی دیگه و یکی دیگه گیر داد . یکی از آن ها گفت: والا ما از زنمون خیلی می ترسیم بس که غر می زنه و مدام مبل و میهار خوری و ماشین و.قسطی بخرم تازه همین امروز هم ماشینم خراب شد و گفتم با سرویس اداره بیام که اونم از شانس بد ما ماشین خراب شد وماهم با آژانس اومدیم و.

خلاصه هر کسی یک بونه ای برای دیر آمدنش داشت و رئیس هم خواسته و ناخواسته همه را جریمه کرد و از حقوق همه ما کم کرد .

به قول معروف ( خشک و تر باید با هم بسوزه)


عشق برایم مبهم است

برایم مبهم است

عشق را می گویم

زندگی می دهد و زندگی می گیرد

دنیا را به آدم می دهد

و دنیا را از آدم می گیرد

امید می دهد و امید می گیرد

نشاط می دهد و نشاط می گیرد

چه کسی عاشق واقعی است؟

آنکه برای وصال تلاش می کند

یا آنکه شادی معشوق می خواهد

چه کسی قوی تر است؟

آنکه برای معشوق می میرد

یا آنکه برای معشوق زنده می ماند

چه کسی معنای عشق را درک کرده؟

آنکه با تمام وجود نگهت می دارد

یا آنکه رهایت می کند

چه کسی قلبش برایت بیشتر می تپد؟

آنکه از تو فرار می کند

یا آنکه تو از او فرار می کنی

چه کسی می داند عشق چیست؟

آنکه عاشق شده

یا آنکه هرگز عاشق نشده


(ماجرای آقا ماشاالله)

(این قسمت آدم بی طرف)

هرروزصبح زود با سرویس به سرکارم می رفتم ولی آنروزتعطیل گفتم برم یه سری به دوستم( که 2 روزپیش آنهم به علت عمل آپاندیس دربیمارستان بستری بود )بزنم.بنابراین آنروزرا خواستم به او اختصاص بدم ویه حالی ازش بپرسم.

خلاصه یه اتوبوس معمولی سوارشدم؛تو اتوبوس که بودم برای اینکه حوصله ام سر نرود هندزفری گوشیمو تو گوشم گذاشتموبه آهنگ آروم مورد علاقه ام گوش می دادم.چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدم پیر مرد کنار دستیم یه سقلمه ای به پهلویم زد و اشاره ای بهم کرد که گوشیوازگوشم دربیارم.منهم همین کارو کردم که یهو متوجۀ سرو صدائی از عقب اتوبوس شنیدم وپیرمرد بهم گفت:پسرجون اگه من جای تو بودم می رفتمو اونارو ازهم سواشون میکردم.البته اونموقعها که جوونتربودم کمی شرو شوربودم واگرهم جائی دعوائی می شد .عوض اینکه سواشون کنم،بدتر اوناروآتیشیشون می کردم وکاربه جاهای باریکتر(کلانتری)می کشیدو.حالا بگذریم ازاین موضوع اینجور که بوش می یاد تواهل دعوا نیستی بنظرم جوون خوبی می یای!!.حتماًمی تونی بین اونا میونجی گری کنی و به دعواشون خاتمه بدی.اینطورنیست؟!.

منهم کهدیدم داره ازم تعریف میشه.کلی خوشحال شدمو رفتم که اونارو آشتیشون بدم.ولی به جز من چند نفر دیگه هم اومده بودند که همینکارو بکنند.ولی دعوا بالا گرفته بودو خود اوناهم به این دعوا دامن زدندواوضاع خرابترشد؛تواین بین منو چند نفر دیگه حسابی کتک نوش جان کرده بودیمو.بالاخره راننده که کُفری شده بود همۀ مارو از اتوبوسش پیاده کرد.منو چندنفر دیگه گفتیم:آخه این دعوا به ما ربطی نداشت ما خواستیم اونارو سواشون کنیم.ولی بیفایده بود وراننده پاشو گذاشت روگازو رفت.همۀ ما بخاطر انسان دوستی خواستیم به آن دونفرکمک کنیم که( اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم)خوبی هم به بعضی ها نیومده ها.تازه اون دونفرعین خیالشون هم نبودوباز باهم دعوا میکردند .ما هم بی خیال اوناشدیموهرکدام به سوئی رفتیم وبه تنهائی برای خود ماشینی دست وپا کردیمتا به مقصد خود برسیم.ازاولش هم نباید توکاراونا دخالت می کردیم؛منهم به تنهائی جلوی یه تاکسی رو گرفتم که درآن یه خانوم که جلوپیش راننده نشسته بود ویه آقا هم پشت نشسته بود ومنهم سوارشدم ؛دربین راه مردچاقی هم به ما اضافه شد وبغل دست من نشست وما سه نفر حسابی جامون تنگ شده بود وبا فشار رفته بودیم تو شکم همدیگه وجای جوم خوردن هم نداشتیم.چند دقیقه ای گذشت وآقای آنطرفی من که مثل خودم آدم لاغر اندامی بود منوکمی هل داد به طرف همان آقای چاق وگفت:میشه کمی بری او نطرف تر؟!.دارم له میشم.آی .آخه این دستۀ دستگیرۀ در داره میره توپهلو.پهلوم سوراخ شد.

منهم گفتم:منم دارم بین شماها له میشم ولی جیکم درنمی یاد.بعد رو به مردچاق کردمو گفتم: ببخشید جناب میشه کمی جابجا بشید ما هر دومون داریم له میشیم.طرف با ناراحتی تمام گفت:اگه جا بود که از تون دریغ نمی کردم.میخواین ازهردوطرف درماشینوباز بذاریم که همگی راحتر باشیم؟!.

مردلاغرگفت:ای بابا.دیگه داری چرت میگی میخوای پرت شیم بیرونو ناکاربشیم؟!.

مردچاق گفت:چی گفتی مرتیکِ.حرف دهنتو بفهم .می دونی من کیِ ام؟!.

بعد خودشومعرفی کرد ولی هیچکداممان اصلاً اونونشناختیم ومعرفی اش هم بی فایده بود.من که ازقبل یعنی توهمون اتوبوس کتک مفصلی خورده بودم وتمام بدنم کبود شده بود ودیگه نه حوصلۀ دعوا رو داشتمو نه حوصلۀ کتک خوردن رو.هرکاری کردم که بین اونا صلح وآشتی برقرار کنم نشد که نشد.وچون وسط آنها نشسته بودم حسابی از هردو طرف کتک جانانه ای نوش جان کردم.دیگه جای سالم تو بدن من نمونده بود.راننده هم هرسه نفرمون رو پیاده کرد.منهم با ان بدن آشولاش مجبورشدم یه ماشین در بست بگیرم.که باید ازاول هم همین کارو می کردم.ولی خساست بخرج داده بودم که ضررش روهم دیدم.باید حتماًاین بلا سرم می یومد تا(درس عبرتی برام بشه).

خلاصه که به مقصد که همون بیمارستان بود رسیدم وسریع خودمو به دوستم که بستری شده بود رساندم.مثلاً خودم اومده بودم عیادت دوستم ولی چی فکر میکردیم چی شد؟!.دوستم وقتی منوتواون حالت دید بهم  گفت:چی شده؟!.کی این بلاروسرت آورده.من نمی دونم تو مریضی  یا من؟!.منی که عمل آپاندیس داشتم انقدرآشولاش نشده بودم.فکر می کنم تو بیشتر همه جات ترکیده.

بعد سریع دگمه ای که بالای سرش بود را به صدا درآوردو دکترها آمدند وزود بدادم رسیدند وکنار تخت دوستم یه تخت خالی بود که منهم بغل دست او خواباندند ودکتر تا یک هفته منو اونجا بستری کرد وبعد هم به خانواده ام خبر داد.

دو روز ازبستری شدنم درآنجا نگذشته بود که دیدم دوستم را مرخص کردند.وفردای آنروز همون دوستم به ملاقاتم آمد وبهم گفت:ای کاش خودتو به دردسر نمی انداختی ونمی یومدی به ملاقاتم.اونجوری سالمتر می موندی ومنهم دچار عذاب وجدان نمی شدم.آخه هرچی نباشه داشتی می یومدی ملاقات من که این اتفاق برات افتاد.ایشاالله که هرچه زودتر خوب بشی رفیق با مرام من.


چرا باز نویسی لازم است؟

بارها شنیده ایم که نویسندگان و اساتید نویسندگی می گویند که ، داستان حتماً باید باز نویسی شود . اما چرا باز نویسی لازم است؟ در این مقاله متوجه می شوید که چرا باز نویسی لازم و همینطور مفید است.


باز نویسی مفید برای نویسندگان تنبل

حتما از خودتان خواهید پرسید (( بازنویسی؟؟؟.نویسندگان تنبل؟؟؟.مگر نویسنده تنبل حال باز نویسی دارد؟؟؟))

اما باید بگویم این باز نویسی نتنها مناسب برای نویسندگان پر تلاش است بلکه مناسب برای نویسندگان تنبل _مثل خودم _ هم هست.

شما زمانی که داستان یا مطلبی می نویسید بهتر است به لحن یا علامت ها توجه نکنید تا داستان آنگونه که باید بیش برود. اگر توجه شما از این فرعیات به موضوع داستان برگردد ، داستان را جذاب تر پیش خواهید برد . بنا بر این به راحتی می توانید با امید به باز نویسی آینده ، داستان امروز را با تنبلی در پرداختن به فرعیات بنویسید.


اهمیت باز نویسی در تکامل داستان

داستان شما هر قدر هم قدرت قلم قوی داشته باشید، هر قدر هم ماهر و حرفه ای باشید ؛ باز هم نقص هایی خواهد داشت که شما در هنگام باز نویسی و مطالعه مجدد داستان تان متوجه آن خواهید شد . نویسنده ای می گفت :(( من تازمانی که داستانم را بازنویسی نکرده ام هرگز آن را برای کسی نمی خوانم)) احتمالا می خواست بگوید که چقدر نوشته اولیه اش ضعیف و بد است و به قول گفتنی ، افتضاح است.

این یک واقعیت است، حتی نویسندگان بزرگ هم نوشته های افتضاح دارند.

این جمله را همیشه می گویم که ، به خاطر ضعیف بودن ، اشتباه بودن یا افتضاح نوشتن ، دست از نویسندگی نکشید. همه اشتباه می کنند .باید اشتباه کنید تا پیشرفت کنید. همه استعداد نویسندگی دارند ، مهم این است که خودتان را باور کنید و برای نویسنده شدن تلاش کنید و همیشه یاد بگیرید.




شاید برای شما مفید باشد:

نویسنده،دروغگو یا راست گو


چگونه وبلاگ نویس موفقی شویم (ویدئویی)


راه برویم و بنویسیم


چگونه یک ایده داستانی بگیریم


(ماجرای آقا ماشاالله)

(این قسمت خانه پدر بزرگ)

آنموقع ها زندگی ها ارزش خاصی برای خودش داشت، حتی خانه ها و کوچه و محله ها خیابان ها و حتی آدم هاش هم با امروز ( زمین تا آسمون ) فرق داشتند. منظورم آدم ها نسبت به هم با مهربانی رفتار می کردند و وقتی بهم می رسیدند با احترام خاصی با هم برخورد می کردند انقدر عصبی نبودند و بلکه بسیار هم صبور به نظر می رسیدند. حتی وقتی هم که با هم دعوا می کردند حالا سر هرچیزی که برایشان پیش می آمد. با سلام و صلوات رفع و رجوعش می کردند و از فردای آنروز با هم به خوبی رفتار می کردند وانگار نه انگار که روز قبل با هم بحث و جدلی می کردند و بس.

حتی هوا هم همیشه سالم و تمیز بود پر از اکسیژن خالص و حتی مریضی ها هم کمتر بود و می شد گفت مرگ و میر هم کمتر در خانواده ای پیش می آمد . حال چه حکمتی داشت فقط خدا می داند.

آنروز ها که منو و بچه های فامیل که کوچکتر بودیم و جز بازی و شادی به فکر چیزی نبودیم.وقتی مادربزرگ و پدربزرگ همه فامیل را در خانه اشان دعوت می کردند چقدر خوشحال می شدیم.و بعتد نوبت پسر ها و دختر هایشان می شد که به ترتیب از بزرگ تا کئچک هر ماه یکی از آنها بقیه فامیل را دعونت می کرد و حسابی همه ما خوشحال بودیم چه کوچیک و چه بزرگ فرقی نمی کرد.

مادربزرگ همیشه در کنار سماور زغالیش می نشست و با چای گرم از مهمانهایش پذیرائی می کرد. هنوز هم صدای قل قل سماور را بخاطر می آورم .چقدر این منظره زیبا بود و چه صدای قل قل سماور برایم دلنواز بود و چه بوی عطر چای تازه دم مادربزرگ وطعم خوش چایش به یادم مانده است.

بعد مادربزرگ که از پذیرائی از مهمانها فارغ می شد تازه می  رفت و آتیش گردونو توش زغال می ریخت و آتیش می انداخت توش و خیلی ماهرانه آنرا می چرخاند.الانش هم که فکرش را می کنم هنوز هم نمی توانم مثل مادربزرگ آتیش گردون را بچرخانم حتماً خوردم را می سوزانم و کار دست خودم می دهم.

بعد مادر بزرگ وقتی که زغالها را آماده می کرد می رفت سر قلیان و آب تنگش را عوض می کرد و تنباکوی خیسانده شده را روی جا تنباکوئی می گذاشت و زغال گداخته را رویش می گذاشت و دو پُک جانانه ای هم به آن می زد و بعد به دست پدربزرگ می داد و می رفت پیش بقیه خانوم ها می نشست و شروع می کرد به صحبت کردن با آن ها و .منو و بچه ها هم در حیاط می شستیم و سر حوض بزرگ که فواره قشنگی هم که یک قوی بزرگی بود که از دهانش آب به بیرون فواره می زدو. ما هم در کنار حوض با هندوانه ای که مادر بزرگ داخل حوض انداخته بود تا خنک شود بازی می کردیم و مواظب کوچک تر ها هم بودیم که داخل حوض کله پا نشوند و .خلاصه آنقدر سر و صدا کردیم که خاله بزرگترم از بالای ایوان صدامون می کرد که انقدر به حوض نزدیک نشویم و انقدر به آن هندوانه لگد نزنیم تا هنودانه نترکد و . ما هم مثلاً خودمون به حرفش گوش می دادیم و وقتی هم که خاله به اتاق مسی رفت دوباره ما شروع به شیطنت می کردیم و هندوانه را با لگد مثل توپ فوتبال به طرف همدیگر پاس می دادیم .تا اینکه دائی ام آمد و هندوانه را از توی حوض برداشت و ما دیگه چیزی برای بازی نداشتم بنابراین به همدیگر بیا دست و پا آب می پاشیدیم  و حسابی پیراهن و شلوارمونو خیس آب می کردیم مثل یه (موش آب کشیده شده بودیم)تازه مادرمان که می فهمید می امد وو دعوا و مرافه لباسهایمان را عوض می کرد و بعد هم هندوانه قرمز را که قاچ کرده بودند و سهمیه بندی کرده و قاچ های کوچک تر را به ما بچه ها می داند و می گفتند ته پوست هندوانه ها را هم بتراشید و بخورید خیلی خاصیت داره. و دائی ام هم با شوخی به ما می گفت: راست می گه خیلی خاصیت داره.مخصوصاً برای کچلی خوب باخوردن آن ها هم پر می می شوید و هم دندوناتون سفید می شه.ما هم وقتی بچه بودیم همینکار ها رو می کردیم و برای همین هم هست که هم کچل شدیم و هم دندونامون حسابی یک خط درمیون ریخت .شوخی کردم بخورین، بخورین خوب چیزی (باز می گن تهرون بد جائی) . ما هم با ولع زیاد شروع می کردیم به دندان کشیدن پوست هندوانه و حسابی آب از لب و لوچه هامون راه می افتاد.

و مادر با اشاره چشم و ابرو به ما می فهماند که مثل آدم های نخوده نباشیم و با کمالات چیزی بخوریم و ما هم کمی رعایت می کردیم وبعد که مادر می رفت باز دوباره مثل نخورده ها به پوست هندوانه ها حمله می کردیم و بعد طاق باز دراز به دراز می افتادیم وسط اتاق و از دل درد ناله مان به هوا می رفت و.بعد مادرمان می آمد و می گفت: بچه ها بیاین قنداق بخورید(چائی که با نبات مخلوط می باشد).زیاد پر خوری کردین حتماً سردیتون کرده و به همهن ما از دم چای نبات می داد و بعد ما می خوابیدیم و وقتی عصر از خواب پا می شدیم حسابی حالمان خوب می شد و دوباره شروع می کردیم به شیطنت و بازی کردن.تا شب می شد پدربزرگ می رفت و چراغ های زنبوری که پایه دار بود و کنار باغچجه علم شده بود را روشن می کرد و یه صفای دیگه ای داشت نور این چراغها روی گلدان ها و آب حوض که می افتاد جلوۀ دیگری داشت.

مادر بزرگ بقیه خانوم ها هم یه زیلو برداشته و توی حیاط پهن می کردند و بساط سفره شام را جفت و جور می کردند با آن حال و هوای دل چسب شام را زیر نور چراغهای زنبوری می خوردیم و با اینکه خیلی حال می داد ولی زیر آن نور چراغها همه اش پشه ها پر می زدند و تک وتوک پشه ها می افتادند و می مردند و جنازه اشان را باید از روی غذا ها و سفره ها جمع می کردیم و.ولی بازم صفائی دیگه داشت .آن خانه قدیمی بعد از اینکه پدربزرگ و مادر بزرگ فوت کردند و فروخته شد و تمام ارثشان هم بین بچه ها تقسسیم شد و .دیگه از آن مهمانی های ماهانه خبری نبود و کم، کم رفاقتها و فامیل بازی ها تمام شد و همه چی بدست فراموشی سپرده شد و آن خانه های گلی تبدیل به خانه های سنگی و آپارتمان ها تبدیل شد و حتی خیابان ها و کوچه محله ها هم عوض شد. با اصطلاح شهریت پیدا کرد و.حتی هوا هم دیگه سالم نموند و آلودگی هوا هم هر سال بدتر شد بطوری که نفس کشیدن هم به سختی انجام می شود.


(ماجرای آقا ماشاالله)

(این قسمت نوازنده وپسرک)

طرفهای عصربود ومن درحال استراحت بودم وداشتم رومۀ صبح را مطالعه می کردم؛چون همیشه صبح زود به سرکارمی روم وقت نمی کنم رومه را درآن وقت ازصبح مطالعه کنم.بنابراین رومۀ صبح را عصرها مطالعه می کنم.

آنروزعصرکه مشغول خواندن رومه بودم ناگهان صدای دلنواز سازی را از بیرون خانه شنیدم.سریع خودم را به پنجرۀ اتاقم رساندم واز پشت پنجره دیدم که یک پیرمرد ژنده پوشی که یک عینک سیاه که دسته اش ازکش بود وقاب عینکش هم شکسته بود به چشم دارد ودر حال نواختن موسیقی غمناکی (که با آکاردوونش که کمی هم زوار در رفته بود که آنهم به دوشش آویزان شده بود.)بودوهمچنین پسربچه ای هم که اوهم مثل همان پیرمرد لباسهای کهنه ومندرسی به تن داشت ویک دایره زنگی کوچک هم بدست داشت وگه گداری صدای آنرا در می آورد.ویه ریتم خاصی به آهنگ غمگین پیرمرد می داد ویک دستش را به بازوهای پیرمرد قلاب کرده بود. انگار که داشت پیر مرد نابینا را هدایت می کرد.

این صحنه دل هرکسی را بدرد می آورد ولی پیرمرد وپسرک با اینکه آهنگ غمگینی می نواختند.ولی لبشان خندان بود.انگار از دردی جانکاه که در دلشان نهفته بود شعری می سرودند،یعنی می خواستند با این کارشان به مردم بفهمانند که.با اینکه دردی در سینه دارند .ولی با روی خندان باید امید به فردای روشن داشت.

مردم هم که از کنارآنها می گذشتند بعضی ازآنها بی اعتنا به آنها از کنارشان می گذشتند وبعضی دیگرهم پولی درکلاه پسرک که در دست داشت می انداختند وباهر پولی که به کلاه پسرک انداخته می شد لبخند پسرک دو چندان می شد.انگار که ثروت تمام عالم نصیبش شده باشد.

نمی دانم چه شد که تنم به لرزه افتاد وسریع از پله های خانه به پائین آمدم وخودم را به در رساندمو.زود بطرف آنها دویدم وچند اسکناسی از جیبم درآوردم ودرکلاه پسرک انداختم؛بعد دستی به سر پسرکشیدم و اوهم لبخند تلخی به من زد وازمن تشکر کرد وکم،کم از آنجا دور شدند.با اینکه خودم هم وضع خوبی(منظورم ازنظرمالی)نداشتم باز خواستم که کمکی به آنها کرده باشم ؛بطرفشان رفتم وآهنگی که داشت می نواخت را قطع کردم و روبه پیرمرد کرده وگفتم: پدرجان شما هم نوازندۀ خوبی هستی واز صدای خوبی هم برخورداری.پس چرا درکوچه وخیابان سرگردانی؟!. بهتر نیست که ازاین هنرت بیشتر وبهتر استفاده کنی؟!.

پیرمرد گفت:البته همه اینرا به من گفته اند.ولی کو کسی که به من دراین راه کمک کند؟!.وباید برای این کار پولو پّله ای داشته باشم که خرجش کنم.من با این کار فقط می توانم شکم خود واین بچه که یادگار پسر وعروسم هست را سیر کنم.

منهم گفتم:خب پدر جان پدرومادراین بچه کجاهستند؟!.

پیرمردگفت:پسرم وعروسم هم نوازنده وخواننده های قابلی بودند وآنها هم همینطور تو کوچه وخیابان مشغول به کار بودندالبته این موضوع برمیگرده به 4 سال پیش که آنموقع این نوه ام 3 ساله بوده .یکروز که آنها تو خیابان مشغول نوازندگی بودند یک رانندۀ کامیون از خدا بی خبر به آنها میزندو زود فرارمیکند وآنها هم چند ساعتی به همان حال می مانندو بالاخره از خونریزی شدید جانشون رواز دست می دهند. اگه اون راننده اونارو زود به بیمارستان میرساند حتماًزنده می ماندند .ومنو این پسر که همراهم هست آنموقع در خانه بودیم؛چون من که نابینا بودمو کاری ازم برنمی آمد ونوه ام هم که کوچکتر بودوکاری زیادی نمی تونستیم انجام بدیم.

منهم گفتم:پدرجان در ادارۀ ما یکی از دوستانم هست که نیمی از وقتش را در اداره ونیمه دیگر را در رادیو تلویزیون کار می کند.حال من باهاش صحبت می کنم ببینم ایا می تونه تو صداو سیما توبرنامه اشون جائی برای هنرت اختصاص بدهند یا نه؟.راستی جائی برای خوابیدن داری؟!.منظورم خونه یا آلونکی داری؟!.اگه داری پس آدرسشو بهم بده تاهروقت کارتونو تونستم ردیف کنم بیام سراغت وبهت خبر بدم.

پیرمرد تشکری ازم کردوآدرسش را بهم داد وکلی خوشحال شد.وهمینطور که داشت می رفت شنیدم که داشت آهنگ شادی را می نواخت.انگار که امیدی تازه در دلش افتاده بود ومنهم از اینکه می توانستم کاری برایش بکنم خیلی خوشحال بودم.

بنابراین فردای آنروز که به اداره رفتم موضوع آن پیرمرد را برای دوستم تعریف کردم و اوهم قرار شد که موضوع را به رئیسش بگوید.

ورئیسش هم گفته بود که باید یه تست ازاو بگیرد تا ببیند بعد چه می شود،منهم فردای آنروز به پیرمرد گفتم و اوهم قبول کرد.وچند روز بعد به همراه پیرمرد ودوستم وهمچنین من باهم راهی صدا وسیما شدیم .آنها هم ازاوتستی به عمل آوردند وخدا را شکردر این تست سربلند شدوقرارشد ازاین به بعد پیرمردوپسرک درآنجا مشغول به کار شوند ،وچون دسترسی به پیرمرد مشکل بود درهمانجا یک اتاق کوچکی دراختیارش گذاشتند که همیشه در دسترس آنها باشد وچقدر پیرمردو پسرک از ما تشکر کردند.که هم یک سرپناهی گرم ومطمئن وهم یک کار مناسبی آخر عمری پیدا کرده بودند ومنودوستم هم ازاین بابت خیلی خوشحال بودیم که توانسته بودیم یه مرحم دردی برای پیرمرد وپسرک باشیم.


(ماجرای آقا ماشاالله)

(این قسمت سورچرانی)

چند روزپیش یکی ازدوستانم بامن تماس گرفت ومژده داد که بعد از2 سال گشتن بدنبال کار بالاخره یه کار مناسب درادارۀ مالیات آنهم بعنوان مأمورمالیاتی مشغول به کار شده.وبرای همین هم چند نفراز دوستانش را هم دعوت به شام (آنهم دریک رستوران مجلل وشیک) کرده؛چون قبلاً به همه گفته بوده که اگر کار مناسبی پیدا کرد حتماً اولین حقوقش را خرج سوری که می خواهد به دوستانش بدهد بکند وماهم همگی قبول کردیم.وآنروزبقولش عمل کرد؛منوچند تا از دوستان دیگرش را که آشنائی با آنها نداشتم را هم دعوت به شام کرد.

رستوران آنقدرشیک وباکلاس بود که پیش خودمان گفتیم:حتماً غذاهاش هم خوشمزه وگرون هم هست.بله همینطور بود وما هم  گفتیم که بهتر رعایت جیب دوستمان را بکنیم و.ولی اوگفت:فکر این چیزا رو نکنید هر کسی هرچیزی را که دوست داره سفارش بده اون با من.

خلاصه وقتی گارسون سرمیزمان آمد ومنو را بدستمان داد دیدیم که قیمت غذاها ومخلفات ونوشیدنیها آنقدرگران است که (نگو، نپرس) آدم (مُخش سوت می کشید)ولی همانطور که دوستمون گفته بود ما هم سفارشات خودمونو دادیم ؛بعد ازچند دقیقۀ بعد غذاهای رنگی روی میزمان چیده شد وماهم با اشتهای تمام شروع به بلعیدن کردیم.ومثل آدمهای قحطی زده شده بودیم ،که انگاربعد ازمدتی گرسنگی تا چشممان به غذاهای جورواجورافتاد به آن حمله ورشدیم بحدی که بقیه افرادی که درمیزهای کناریمان نشسته بودند وما را درآن وضعیت اسف بارمی دیدند به مانگاه متعجبانه ای کردندونیش خندی به ما زدند،  انگارکه(ازقحطی فرارکرده بودیم).

خلاصه غذا که تمام شد همان دوستمان ازگارسون صورت حساب را خواست وما هم ازاو تشکرکردیمو(خودمونو زدیم به کوچۀ علی چپ) ؛ بعضی از ما شروع کردیم به شکم مان را مالیدن وبعضی دیگرهم شروع کردند به برداشتن خلال دندون وتمیز کردن دندونهاشون که از محتویاط غذاها که درلابلای دندونشون گیرکرده بود.وبعضی دیگه هم سرشان را گرم کردن به دید زدنِ میزهای کناردستی یمان و لبخند تمسخرآمیز زدن و.

وقتی دوستمان صورت حساب را دید انگار که(برق ازسه فازش پریده باشه)با تعجب به ما نگاهی انداخت وگفت:بچه ها ازتون خجالت می کشم که اینو بهتون بگم.ولی چارهای ندارم که بگم.پول غذاها از حقوق منم بالا زده.البته بازم عذرخواهی میکنم از همتون.اگه میشه هرکی دُنگ خودشو حساب کنه.البته خیلی کمِ شو بیشترونشوخودم پرداخت می کنم.

ما هم که خیلی تعجب کرده بودیم با ناراحتی تمام بهش توپیدیم .وهر کدام دست درجیب مبارک خودمون کردیموهرکسی دُنگ خودمونو حساب کردیم واز خجالت دوستمون دراومدیم وبهش گفتیم:آخه مرد حسابی تو که پول زیادی نداشتی چرا اصرار بیخودی به ما کردی؟!. تازه چرا ما رو به این رستوران گرون قیمت آوردی؟!.مگه ما مجبورت کردیم؟!.آخه مارو چه به این حرفها وقرتی بازیها.حالا جواب زن وبچه مونو چی بدیم؟!.خودمون هم(هشتمون گِرونُه مونه) .چرا واسمون اِنقدرغُمپزدرکردی مرد مؤمن؟!.

دوستم هم که ازخجالت سرشوپائین انداخته بود گفت:شرمنده آخه من از کجا باید می فهمیدم که اینجوری میشه؟!.وشماها می خواهید گرونترین غذاهارو انتخاب کنید؟!.حداقل همگی چلوکباب سفارش می دادید وبا دوغ وماست و.بازم بد نبودولی شما چیکار کردین؟!.دست گذاشتین رو گرونترینشون .

ماهم گفتیم:روتو برم انگار یه چیزهم بهت بدهکارشدیم(رو نیست که سنگ پای قزوینِ).اگه اینطوری بود می گفتی که می رفتیم کبابی محله مون همونجا ببخشیدها از همگی دوستان که اینو میگم ها.یه چیزهائی کوفت می کردیم و مارو توخرج نمی انداختی.بدبختی ما رو بگو.حالا کو تا سربرج که دوباره حقوقمون رو بگیریم.حالا (چه خاکی به سرمون بریزیم).تا ما باشیم که (با طناب پوسیدۀ او به چاه نیافتیم)و.


(پیر مردی در باران)

باران شدیدترشده بودباد بشدت می وزید با هر بادی که می وزید،تن درختان از سرما بلرزه می افتاد وبرگهایخشک درختان به زمین می ریخت ،درمیان باران پیرمردی کنار جاده ایستاده بود؛هیچماشینی در جاده نبود،پیرمرد بااینکه یک کت پوستین کلفت به تن داشت باز هم از سرمامی لرزید.

تاکسی ازدوربه پیرمردنزدیک می شد،پیرمرد با دست اشاره ای میکند تا ،تاکسی نگه دارد ؛پیرمرد سوارتاکسیمی شود،آدرس را به راننده می دهد و شروع به تماشا ی طبیعت می کند، شیشه از سرمابخار کرده بود و به سختی می شد آن طرف شیشه را دید. پیر مرد با دستان لرزان خود بهسختی بخار شیشه را پاک کرد و به جنگل سرد و نژند نگاه کرد.

تاکسی رو به روی یککلبه ی چوبی قدیمی ایستاد؛ پیرمرد از تاکسی پیاده شد و به سمت کلبه رفت .

دستش را با لرزش بهسمت دستگیره ی در زنگ زده برد و به سختی در را باز کرد . داخل اتاق لامپ کم نور سوسو می زد، یک تخت تک نفره در گوشه ای از اتاق بود و یک شومینه ی قدیمی و یک صندلیننویی در گوشه ی دیگر اتاق بود ؛ شومینه آنقدر قدیمی بود که انگار هزاران سال است روشننشده است.

شومینه را روشن کرد وبه سختی روی صندلی ننویی کنار شومینه نشست.

صدای ساعتی که بر رویدیوار قدیمی بود هر لحظه بلند تر می شد ؛ صدای تیک تاک ساعت دل مرد را به لرزه میانداخت، پیر مرد هر لحظه به آخر عمرش نزدیک تر می شد. قلب پیر مرد آنچنان سریع میتپید که انگار می خواست از سینه پیر مرد در بیاید، به قاب عکسی که روی شومینه بودنگاه کرد ، عکس پیر زن سبزه ای بود ، کنار قاب عکس پارچه ای مشکی کشیده شده بود .

تپش قلب پیرمرد کندشد؛ بغض بر روی لبانش نقش بست؛اشک در چشمان پیرمرد جمع شد. قطرات اشک از چشمپیرمرد مانند باران بر روی زمین می ریخت؛ پیر مرد از درون داشت آتش می گرفت .

صبح شد. باران بندآمده بود و گریه ی پیر مرد هم با باران بند آمده بود .

چند سال است اینجاجایش خالی است.


(زنگ انشاء)

(این قسمت سوغاتی )

یادم میاد وقتی بچه تر بودم یه معلم آروم ولی کمی سختگیری داشتیم ؛ یکروزمعلم انشاء اومد سرکلاس وبه ما گفت: اینبار می خوام یه موضوعی بهتون بدم که شاید خیلی از شماها خبری ازسوغات شهر خود نداشته باشید واین خیلی مهم که بدانید در شهر خودتان چه سوغاتی هائی ویا چه هنرهای دستی ویا حتی گردشگریهای شهرتان کجا هست؟.حتی ممکن مسافرانی که به شهر شما می آیند از این چیزها خبر نداشته باشند واز شما بخواهند در موردش توضیحی بدهید .حال می خواهم بدانم چگونه برای مسافران تعریف ازشهرخودتان می کنید.موضوع این است(سوغات وهنرهای شهر خود را توصیف کنید).

البته توی کلاس ما 20 نفرشون اهل شهرهای دیگر بودند ومشکلی برای این موضوع نداشتند؛ولی منو 12 نفر دیگه که اهل تهران بودیم خیلی برامون خیلی سخت بود که بدانیم چه سوغات ویا چه هنرهای دستی در شهرمون وجود داره .پس من دواطلب برای پرسش از معلممان شدم وگفتم:آقا اجازه ببخشید ولی تهران که سوغات خاصی نداره؟!.هرچیزی هم که توتهران پیدا میشه همه مال شهرهای اطراف تهران هست!!.ومیشه گفت اصلاً هیچی نداره!!.

معلم:بچه ها برای همین است که همیشه به شما می گفتم برای اطلاعات تون بیشترکتاب بخوانید وهمینطور چیزی را که نمی دانید درباره اش بیشترتحقیق کنید .

گفتم:آقا اجازه.نزدیک خونۀ ما یک کتابخانۀ عمومی بزرگ هست وما هم تمام کتابهای اونجارو خوندیم .از کتاب کودک گرفته تا.کتابهای علمی تخیلی ،ورزشی،تاریخی،رمان،آشپزی،فکاهی،کارهای فنی وپزشکی و.زیاد خوندیم ومیشه گفت درمورد این چیزهائی که گفتین توش پیدا نکردیم.ببخشید حالا چطوری این مطالب روپیدا کنیم.

معلم:بچه ها حتماً چیزی به نام گوگل(google) به گوشتون خورده هر سوالی یا مطلب مهمی که بنظرتون میرسه می تونید درآن سرج کنید؛ ما که دیگه عصر حجر نیستیم که بخواهیم برای سوالاتمان خونه به خونه ویا حتی شهر به شهر و.بریم تا از این مطالب باخبربشیم!!. پس دیگه هیچ بهانه ای را قبول نمی کنم تمام.

واقعاً مونده بودم که چی بگم.آخه خانوادۀ من ازدرآمد بالائی برخوردارنبودند که تو خونه مون کامپیوتریا لب تاب ویا حتی تبلت وگوشی اندروید داشته باشیم.فوق،فوقش فقط مامان وبابام یه مبایل ساده که فقط میشه باهاش تلفن زد وبس.حتی عکس هم نمیشه گرفت .اونهم برای سرکارشون ازش استفاده می کنند.تازه آنقدر هم پول نداشتیم که به من بدهند تا برای تحقیقاتم بهکافی نت بروم تا مطالب مهم درسی را از آنجا دربیارم.وهمیشه از دوستام می پرسیدم .ولی حالا موضوع خیلی فرق می کرد واونها بهم گفتند که ما هیچ کمکی بهت نمی کنیم باید تو هم زحمت بکشی اینجوری که نمیشه ما پول خرج کنیمو تو راحت بیائی از دست رنج ما مفت ،مفت بخوری.خب اگر هم راستش را بخواهید حق با اونا بود .اونا که نباید توئونه بی پولی منو بدهند .بالاخره تصمیم گرفتم که با پول تو جیبی که بابام هر روز بهم میداد تا یک هفته ای نخوری کردمو باهاش رفتم کافی نت و مطالب فوق را که معلم ازمون خواسته بود ودربیاورم .تازه بعد از این همه سختی وتحقیق کردن تازه فهمیدم که سوغات تهران به غیر از آب وهوای آلوده .خوراکیهائی مثل(سوهان وکشمش شهریاروانگور وانواع ترشیجات ومرباهای اگون وهمچنین دوغ آبعلی )یافت می شود.اولش که تو گوگل گشتم میگفت که هیچی جز آب وهوای آلوده چیز دیگری نداره و.تازه از گردشگریهاش هم(برج میلاد،میدان آزادی ،زیارتگاه ها) ،(شاه عبد العظیم،بی بی ذوبیده،بی بی شهربانو، امام زاده صالح،امامزاده پنج تن،امامزاده داوود و.)گرفته همه نوع گردشگری دارد.

خلاصه آنروز زنگ انشاء فرا رسیدو بعضی از بچه ها انشاء شان را خواندند؛یکی ازآنها اهل سمنان بوده گفت: درشهرما سوغات فراوان یافت می شود مثل(پستۀ دامغان،محصولات لبنی وکشاورزی وهمچنین صنایع دستی از گلیم ،جاجیم وفرش گرفته تا .)ونانهای محلی مثل (شیرمال،کماچ،بسقیمات،فطیر،گردو،گولاچ و.)هست وگردشگریهاش هم مثل(تیمچۀ پهنه،خانه ابراهیم خان،بازارشاهرود،مهدیشهر،شهمیزاد، دامغان وامامزادهای بسیار)دیده می شود.

ییک دیگر از بچه ها که شمالی بود گفت: سوغات شهر ما ، کلوچه های مختلف مثل کلوچه نارگیلی ، گردوئی و موزی و کوکی و . انواع ترشیجات مثل (زیتون، روغن زیتون، زیتون پروده، زغال اخته و آلوچه و لواشک های میوه ای و داریم و انواع مربا ها (بالنگ، بهارنارنج، شقاقول و.هست و صنایع دستی بسیار داریم و انواع خوراکی ها مثل (برنج و چای محلی و .)گردشگری هایش هم عبارتند از (دریا و جنگل و دریاچه چورت، واشت،شورمت، ارومیه)هست.

یکی دیگه از بچه ها که اهل کرمان بود گفت: سوغات شهر مون نانهای محلی و محصولات کشاورزی و طبیعی مثل(داروهای گیاهی ، پسته و انواع آجیل ها، کلمپه، زیره، قووتو و صنایع دستی و گردشگری)

یکی دیگر از بچه ها که اهل یزد بود گفت: سوغات شهر ما هم، شیرینی هائی مثل (قطاب، نقل، باقلوا، اناوع لوز، کیک یزدی و سوهان خانی سوهان آردی و همچنین صنایع دستی و گردشگری)

یکی دیگه از بچه ها که اهل اصفهان بود گفت: سوغات شهر ما شیرینی هائی مثل(سوهان،گز، کرکی، پولکی ، شیرینی برنجی، برشتوک) وصنایع دیتی وگردشگری(زایدنده رود، منارجنبان، سی و سه پل، چهلستون، نقش جهان، عالی قاپو و.)

خلاصه که هرکسی افتخارات و هنرهاهی خاص شهر خودش را تعریف می کرد و معلم در آخر گفت: بچه ها حالا فهمیدید که چرا به شما گفتم که بیشتر کتاب بخوانید و .اینجوری از هنرهای شهرهای ایران خودمان خبردار خواهیم شد و این باعث افتخارات ما خواهد شد حتی میخواهم از شما بخواهم برای هفته های دیگر انشاهائی درباره (تاریخ شهر یا کان بنویسید) و حتی می خواهم در هفته های آینده هم انشائی درباره (لهجه و حتی لباس ها و همچنین ضرب المثل ها و داستان ها و افسانه هائی که در گذشته بوده)برایمان بنویسید.

خلاصه که این انشاء ها درباره ایران خودمان تمامی نداردو می ترسم این آقای معلم آنقدر به این موضوع هایش ادامه بدهد و بگوید شما باید از کشورهای خارجه هم از تاریخ اش گرفته تا صنایع دستی و گردشگری هایش و همچنین شریرنی و مربا و ترشیجات و غذاهای آنجا هم از ما خبر ی بخواهد از ما بگیرد.

خدا به داد ما برسد امسال را هم خدا به خیر بگذراند تا ببینیم سال دیگه از دست این معلم خلاص شویم و بس.

البته خوب هست که آدم از همۀ این چیز ها خبر داشته باشد ولی از حدش نگذرد بهتر است.


(زنگ انشاء)

(این قسمت بنزین)

دوباره زنگ انشاء شده بود ومعلم با آن ایده های جالبش که درمورد مشقات نفت وبنزین وگاز.برایمان سخنرانی کرد وبعد ازمون خواست که هفتۀ آینده انشاء ای بنویسیم که (اگر روزی بنزین تمام شود چه اتفاقی میافتد)؛منهم اینطور نوشتم.

همانطور که همه الآن بنزین کم،کم روبه اتمام است وبرای همین هم هست که بنزین گران شده و.آخه یکی نیست به ما بگوید آنموقع که بنزین هم زیاد بودو هم ارزون چرا به نحو احسن ازش استفاده نکردیم. مخصوصاً این جوونها که برای تفریح شان مدام از ماشین خود یا ماشینهای پدرشون استفاده میکردند.اگر می خواهید به پارک بروید یا پای پیاده برید ویا با وسائل نقلیۀ عمومی مثل(اتوبوس ومینی بوس و.)بروید ازتون که کم نمیشه هیچ هم صرفه جوئی در بنزین میشه وهم هوارو آلوده نمی کنید وهم یه ورزشی برای شما جوونها میشه اینکه بد نیست!!.واگه می خواهید به شهرهای دورتر برید با قطار وهواپیما و.برید؛چرا خودتونو به دردسر می اندازید وبا ماشین خودتون می روید؟!.

خلاصه که اگر می خواهید تا چندین سال آتی دچار کمبود بنزین نشوید به این ارآیض بنده بیشتر توجه کنید.همینطور که همۀ ما درجریان این موضوع هستیم این مواد با ارزش از فسیل یا همون اجساد دایناسورهاست که بوجود اومده .وآنها هم چندین هزار سال پیش در روی زمین می زیسته اند؛خب حالا شما خودتون قضاوت کنید حال باید از کجا دایناسور پیدا کنیم واونهارو به زور بِکُشیمش وچندین هزار سال هم منتظر بمانیم تا اجسادش به فسیل تبدیل بشه وازش تازه نفت بدست بیاریمو بعدش رویش چقدر کار باید انجام بشه که بعد تبدیل به بنزین بشه؟!.پس در مصرف بنزین بیشتر دقت کنید؛ودرآخر انشاء ام هم چند فحش جانانه ای هم نثار( آدمهائی که انقدربی رویه از این مواد استفاده می کنند)آنها کردم،وحسابی جوش آورده بودم که همۀ بچه ها زدند زیر خنده وحالا نخند وکِی بخند و.وحسابی نظم کلاسو بهم زدم وبعد معلم با توپوتشر بچه هارو ساکت کردو روبه من کردو گفت:ببین آقا مصطفی اول انشاء ات را خوب شروع کردی ومنم ازت راضی ام .ولی این جملات آخری یعنی همین فحش دادنت کارتو خراب کرد. بنظرمن اصلاً کارت خوب نبود.البته اولش می خواستم نمرۀ 20 را بهت بدم ولی همون فحش دادن برات گرون تموم شد وحالا مجبورم بهت یه صفر کله گنده به اندازۀ کلۀ پوکت بهت بدم .حالا هم برو سرجات بشین ودیگه سعی کن از این به بعد انشاء های بهتری بنویسی .آخه هر دفعه هی پیش خودم میگم طرف بچه است وعقلش نمی رسه شاید اینبار بهتر بشه .ولی (کو گوش شنوا ؟!.)ببینم تو کِی میخوای آدم بشی وشعور پیدا کنی وبزرگ بشی؟!.

خلاصه آنروز هم بخیر گذشت امیدوارم که درآینده بهتر بتونم مطلب بنویسم .به امید آنروز.


(زنگ انشاء)

(این قسمت قاراش میش شدن)

هفتۀ پیش به علت نوشتن آن انشاء افتضاح اینباردیگه معلممان برای تنبیه من تصمیم گرفته بود تا دوهفته انشاءام خوانده نشود ولی موظف به نوشتنش بودم ؛منهم که از خدا خواسته راحت می شستمو از گوش دادن به انشاء دیگرون فیض می بردم .

دوهفته ای گذشت وهفتۀ سوم دیگه نمی شد قصر در رفت انگار که معلممان دلش برای شنیدن انشاء من تنگ شده بود.ولی نمی دونم آنروز معلممان دلش از کی پُربودازخودش یاهمکاراش ویا خانواده اش ؛خلاصه که آنروز خیلی ناراحت بود بطوری که (اگه چاقو بهش میزدند خونش در نمی آمد).ولی از بخت بد من بود یا خودش نمی دونم اصلاً انشاءام هم خنده داربود وهم خیلی گریه دار.منهم اونو خوندم وخودتون حتماًمی دونید چه اتفاقی افتاد.هیچی دیگه معلم پاشدو با عصبانیت تمام بطرفم اومد ویک گوشم را محکم پیچوندوبطرف بالا کشید که از دردش آخی بلند کشیدم وبعد یک پس گردنی محکم ویک اُردنگی جانانه ای هم نثارم کردو از کلاس بیرونم کرد.

خلاصه که آنروز زنگ انشاءهم معلم وهم بچه ها حسابی تحت تأثیر نوشته ام قرار گرفتندو بقول روانشناسا روان پریش شده بودند گاهی الکی می خندیدندو گاهی هم تو سرشون میزدندو گریه می کردند.ولی به نظر خودم همچینا هم بد نبود .فکر میکنم اونا مشکل داشتند وگرنه که انشاء من مثل همیشه بود البته کمی هم خودم چاشنی اش را زیاد کردمو گریه دار هم بهش اضافه کردم.واین حالت بهم ریختگی آنها تا آخر زنگ هم ادامه داشت؛تا اینکه زنگ تفریح شدو بچه هائی که جنبشون بالاتر بود اومدندو حسابی منو زیرمشت ولگدشون گرفتند ومیشه گفت(دمار از روزگارم درآوردند)حسابی بدنم خوردو خمیر شده بود.یهو دیدم تو اون شلوغی مدیر اومد .تا به حال انقدرازآمدن به موقع مدیر خوشحال نشده بودم وپیش خودم گفتم که الآنست که منو از چنگال وحشی بچه ها نجات دهد انگار که (تودلم قند آب می کردند)یه نفس راحتی کشیدم بعد مدیر اومدو مرا از دو گوشم چنان بلند کرد که از دردش روی دو پا پریدم بالا وصدای استخوان گوشهایم را که جِرقی کرد شنیدم  وگفت:خجالت نمی کشی همۀ بچه ها وهمینطور معلمت را به چنین حال فلاکت باری کشوندی این چجور انشاء بود که نوشته بودی حالا بندازمت تو سیاه چال تا مارها بخورنت؟!.

منو میگی همچین ترسیده بودم، نفهمیدم چی شد که خودمو خیس کردم و حسابی (قوز بالا قوزشد)و هم از مدیر وهم از بچه ها که داشتند منو هو میکردند خجالت کشیدمو همانطور که گوشهایم دست مدیر بود ومنو کشون،کشون بطرف سیاه چال می برد و.در همون موقع یهو از ترس غش کردمو دیگه نفهمیدم چی شد که سراز بهداری مدرسه امون درآورده بودم وآقای بهدار یا همون پزشک را بالای سرم دیدم که بهم سرم داشت وصل میکرد وکمی حالم بهترشد وآنطرف تخت صدای مادرم را شنیدم که مدام اه وناله سر داده بود و وقتی بهوش آمدم مادرم پیشانی ام را بوسیدو چقدر قربون صدقه ام رفت وبالاخره آنروز هم بخیرگذشت.


(زنگ انشاء)

(این قسمت آلودگی هوا)

اینبار معلممان وقتی آمد به کلاس اول نمره های انشاءهای قبلی را کهنمره های انتیکی بنظرمیرسید را بهمون داد،منهم نمرۀ متوسطی گرفتم ودرکل بد نبود؛اینبار انشاءمان دربارۀ آلودگی هوا بود .چون آندفعه درانشاءام از آلودگی هوا حرفی به میان آورده بودم.حالا همۀ مامجبور بودیم درموردش چیزهائی بنویسیم وباید می نوشتیم که چه کسی مقصر ویا برای جلوگیریش چه اقداماتی باید انجام داد.من با اینکار برای خودمو بقیه دردسر ایجاد کردم. (وای بردهانی که بی موقع بازشود).

خلاصه که منهم به نوبۀ خودم البته بنظرخودم چیز بدی نبود ولی این نظر معلممان مهم نه من.بنابراین وقتی انشاءام تمام شد نمرۀ بدی بهم داد که روم نمیشه بگم چند شدم.لطفاً شما هم ازم نپرسید.انشاءام را اینطورشروع کردم .

(به نام خدا)

همینطور که همۀ ما میدانیم آلودگی هوا نه تقصیر شماست ونه تقصیر ما !!.فکر میکنم بیشتر تقصیرخرمشتی رجب باشه.البته آقا رجب فامیل همسایۀ روبروئی مونِ وبه تازگی از دهات خودشون به تهران اومده.بنده خدا مشت رجب ومیگم،خیلی وقتِ که تصمیم داشتِ زمین کشاورزی اش را بفروشد وبا پولش یک خونه درشهر(تهران) بخرد وچون مشت رجب پیرشده بود دیگر رمقی برای کشاورزی نداشت وچون آدم خسیسی هم بوده خودش به تنهائی بروی زمینش کار می کرده وکارگری هم برای کمک برای جمع آوری محصولش نمی گرفته ومیگفت:ای بابا کارگر خرج داره هم صبحانه مفت وهم ساعت 10 یه چیزی برای خوردن می خواد واگرهم کارشان طول بکشد ناهار وعصرونه وحتماً شام هم می خواد.ومنهم اهل این ولخرجیا نیستم تازه اش هم به غیر از اینا ساعتی 1000 تومان می خواهند ازم بِسُلفند .نه اینکه پول زورِ منهم که زیر بار زور نمیرم .

خلاصه که چون مشت رجب بچه ای هم نداشت وفقط خودشو زنش بودند خرج چندانی هم نداشتند، و درضمن زنش هم خیلی بی زبون  وترسو بودهیچ وقت از مشت رجب پولی طلب نمی کرد.وخرج خونه هم با مشت رجب بود؛بنده خدا زنش ازآنموقعی که با مشت رجب ازدواج کرده یعنی (50 سالی) میشه.فقط 5 دست لباس برای خودش خریده واز غذا هم که نگوبا اینکه مزرعۀ برنج کاری(شالیزار)داشتند ولی فقط یکبارآنهم به مقدار کمی ازآن استفاده کردند وبقیۀ محصول را با قیمت گزافی به مردم بیچاره می فروخته وزنش هم آنقدر نخوری کرده که پوستو استخون شده بود.ولی خود مشت رجب برای سیر کردن شکم خودش به پیش دوستاش می رفتومفت خوری میکرد وحسابی(دلی از عضا در می آورد)وهرروز چاقو،چاقتر می شد.

حالا بگذریم از این موضوع به ما چه که تو کار اونا دخالت می کنیم.بله داشتم می گفتم که:قبل از اینکه مشت رجب تصمیم بگیره که بیاد شهرحدود یکسالی می شد که هوای تهران به افتخار ورود ایشون وهم اینکه به علت دود ماشینها وکارخانه ها و.همینطور زبالها که در بیرون شهر سوزانده می شد وهمچنین قطع درختها وبجای آن ساختن برجها وآپارتمانهای چند طبقه و.همۀ اینها باعث شد که جلوی ورود هوای سالم به کشورمان گرفته شود.

با ورود مشت رجب وزنش وخرش به شهرمون آلودگی تهران 2 برابر شد؛آخه می دونید چرا؟!.چون مشت رجب وخرش برای اینکه پیرو فرتوت بودند از وضع مزاجی بدی هم برخوردار بودند وهمیشه وقتی مشت رجب وخرش چه برای خرید وچه برای تفریح تو شهر می گشتند .البته ببخشید که اینو میگم ولی باید گفت دیگه.بله مدام هردویشان از خودشان باد در می کردند وهوای اطرافشان را حسابی آلوده می کردند وهر کسی که ازبغل دست آنها رد می شد از این هوای آلوده استشمام میکردو یا بیهوش می شد ویا زود آنجا را ترک می کرد.باز خوبی کاراین بود که مشت رجب فقط باد در می داد ولی خر نفهمش حسابی خرابکاری میکردواز خودش در تمام شهر تهران آثار باستانی بجا می گذاشت.و وای به روزی که یک بنده خدائی این خرابکاری را نمی دیدوپاش میرفت روش وبا سروغیره به زمین گرم می خوردو حسابی مجروح می شد وکارش به بیمارستان می کشید.ودرکل ایندو باعث بیشتر شدن آلودگی هوا شد.


(قصه های مشت باقر)


مشت باقر توی یک دهی که خیلی دورازتهران بود پیرش زندگی می کرد؛وازداردنیا یک خونۀ60 متری حیاط دار ویک مزرعۀ گندم که آنهم از ارث پدری بهش رسیده بود داشت.درضمن یک خر پیری هم داشت.

خلاصه که خرج خودش ومادر پیرش را ازفروش محصولشان که همان گندم بود بدست می آورد؛مشت باقرآدمی بود با چهره ای بامزه وخنده رو.او چه ناراحت بود وچه خوشحال باز قیافه ای جالب و دوست داشتنی داشت وهمیشه سعی می کرد دیگران را بخنداند ؛چون اوعقیده داشت که دنیا فقط دو روز وباید تو این دو روزخوش بود. و میگفت:(بزن برطبل بی عاری که آنهم عالمی داره)پس تا وقتی که آدم می تونه خوب وخوش باشه ،چرا باید بد وعبوس باشه وهم خودشو عذاب بده وهم باعث ناراحتی دیگرون بشه.

مشت باقر اوغات فراغت زیادی داشت البته بجزء وقت کاشت و برداشت گندم وهمینطورمراقبت ازمادرپیر وبیمارش هم بود؛موقع های دیگربچه های ده را دورخودش جمع می کرد وبرای آنها قصه های واقعی ویا داستانهای افسانه ای تعریف می کرد؛بچه ها هم خیلی از قصه های او خوششان می آمد وبا شورو هیجان بسیار به قصه هایش گوش می دادند.

یکروز مشت باقر که داشت برای بچه ها ازجنگ رستم با اژدهای دوسر تعریف می کرد،یکی از بچه ها که خیلی هم شر بنظرمی رسید هی مدام وسط حرف مشت باقر می پریدو هی ازاوسوألهائی( در رابط با رستم واسبش که همون رخش نام داشت وهمچنین اژدها)می کرد ورشتۀ کلام از دست مشت باقر در می رفت ومیگفت:کجای داستان بودیم؟!.

آن پسرشر که اسمش ملقب به (حسن فش ،فشو )بود گفت:ببینم مشتی این اژدها هِ کسو کاری نداشت مثلاً پدرومادرویا خواهرو برادری چیزی .که بیان کمکش؟!.

بعد مشت باقر با عصبانیت وتعجب بسیاربهش میگفت:ببینم بچه سرتق توطرف کی هستی؟!.رستم یا اژدها.یه دقیقهزبون به دندان بگیر. ای وای برمن چی دارم میگم؟!.منظورم اینه که زبون به جیگرت بذار.اِ اینکه بدترشد(اومدم ابروشو وردارم زدم چشمشوهم کورکردم)  منظورم اینه که (دندان به جیگرت بذار).میذاری بقیۀ قصه روبگم یا نه؟!.

حسن (دست بردار نبود) وگفت:ای بابا مشت باقر یه چی میگی ها. اگه دندان به زبون بذارم که زبونم قطع میشه!!.واگه زبون به جیگر بذارم که اینکه دیگه غیرممکنِ زبونم تا جیگرم خیلی فاصله داره چجوری بهش برسونم.تازه اش هم اومدی اینکار عملی شد .اَه حتماً خیلی هم بد مزه میشه.حالم بهم خورد.واگر دندان به جیگرم بذارم  که اونهم نمی رسه واومدیو جور شد.اونوقت که جیگرم مثل جیگر زُلیخا سوراخ،سوراخ میشه که؟!.آخه مشت باقر جون چه حرفهائی میزنی ها(این باعقل جور درنمی یاد)تازه اش مگه من خام خوارم ؟!. اّ ه من که گوشت خام دوست ندارم وفکرش راهم میکنم حالم بهم می خوره ،چه برسه به اینکه بخورمش.مگه چیزقحطیِ.

مشت باقر که خیلی کُفری شده بود با غضب به حسن نگاهی کرد وگفت:میشه دیگه انقدر(روده درازی نکنی)وبذاری من بقیۀ قصه رو تعریف کنم؟!.

حسن با شیطنت بسیار گفت:ای بابا تو مارو چی فرض کردی ؟!.من که آدم غیرعادی نیستم که روده دراز باشم.اگه اینطوری بود که الآن بایدروده هام ازشکم یا ازدهانم بزنِ بیرون که وباید اونو تو دستام بگیرمو با خودم اینطرف واونطرف ببرم.

مشت باقردیگه طاقت نیاوردو بطرف حسن حمله ورشد وحسن هم که بچۀ تروفرزی بود پا به فرار گذاشت ومشت باقر هم برگشت پیش بچه ها وشروع کرد به تعریف کردن بقیۀ قصه .بعد حسن ازآن دورها به مشت باقرشکلکی درآوردو چیزهائی میگفت که نا مفهوم بود.


(زنگ انشاء)

(آدم بی حال)

اونسال روخوب به یاد دارم که وقتی مدرسه ها باز شد ما با چه شورو شوقی وارد مدرسه شدیم؛چون اول مهربود وبا بازشدن مدرسه هم دوستان جدید وهم معلمهای جدیدی درکلاس بالاتر پیدا می کردیم؛ آنروز اول که وارد کلاس جدیدمان شدیم را خوب بخاطر دارم ، تکوتوک ازدوستان قدیمی ام درکلاسمان بودند و.بقیۀ دوستان جدید بودند بعضی ازآنها گوشه گیر وبعضی دیگر پر جوشو خروش،بعضی کم حرف ووعده ای دیگرهم پُرحرف،بعضی مظلوم وبعضی هم قُلدُر کلاس به حساب می آمدند ودر کل میشه گفت که از همه فرقه ای در مدرسۀ ما یافت می شد؛ولی اینباربا هرسال فرق می کرد.یک پسر بی حال هم در کلاس ما دیده می شد که از نظر جسه ای خیلی لاغر اندام بود بطوری که می شد تمام اسکلت دنده هایش را براحتی شمرد؛ این پسرخیلی آرام وبی زبون(کم حرف) بود،او موقع راه رفتن خیلی آهسته وآرام قدم برمی داشت یا به قول بچه ها (حرکت اسلومیشنی داشت)وبچه ها برای مسخره کردنش پشت سرش راه می افتادندو ادایش را درمی آوردندو.اونه تنها اینجوری بود بلکه تو حرف زدن هم همینگونه(اسلومیشنی)بود؛اگر کسی با او حرف می زد باید ساعتها معطل می ماند تا از او یک کلامی بشنود یعنی هم آهسته وهم آرام کلمات را ادا می کرد به قول معروف(اگرشما از مورچه صدائی می شنیدید،ازاوهم صدائی می شنیدید)واین موضوع هم ما بچه هارو وهم معلمها رو کلافه می کرد وبرای همین بود که همه او را مسخره می کردند.بیشتر معلمها سعی می کردند،بجای اینکه درسها را از او شفاهی بپرسند ترجیح می دادند کتبی ازش امتحان بگیرند.اما اینهم یه دردسر دیگه داشت ،یعنی اگر ساعت امتحان از ما نیم ساعت بود ولی برای او حداقل 1 ساعت یا بیشتر زمان می گذاشتند و.چون او نه تنها درجواب دادن سوألها کُند بود بلکه تو نوشتن هم کُند بودو هم غلط املائی زیادی داشت واینهم یک معضلی بود.

یکروز معلم علوم تصمیم گرفت بجای اینکه اسکلت عروسکی که در آزمایشگاه بود با خود به کلاس بیاورد .اینبارخواست ازاین پسر بیچاره استفاده کند.چون هم لاغربودو هم از دندانهای سفیدومرتبی برخوردار بود وکلاًبدرد کارمعلممان می خورد؛اول پسر را آوردَم میزخودش وگفت:علی اکبرجان لطفاً دهانت را باز کن تا برای دوستانت در بارۀ نظافت دهان ودندان توضیحی بدهم.

بعد یک مسواک تمیز وآکبندی از کیف خود درآورد جلدش را باز کرد وشروع کرد به مسواک زدن صحیح دندان پسرک وتوضیح داد که طرز درست مسواک زدن به چه گونه ای هست و.بعد گفت: حالا نوبت خوردن غذا هست که باید طرز درست جویدن لقمه را هم به شما آموزش بدهم .وبعد یک لقمه ازپنیری که در یک ظرف بسته بندی شده استریل بود وهمراه با یک نانی که آنهم در یک کیسه فریزر که جداگانه بسته بندی شده بود را ازکیفش درآورد وبرای پسرک لقمه ای کوچک گرفت وبه او داد که خوب آنرا بجود.ما رو میگی همگی با دیدن این وضع دهانمان حسابی آب افتاده بود وبا حسرت وتعجب به او خیره شده بودیم؛وقتی لقمه را به دهانش گذاشت وبه گفتۀ معلم باید انرا چند بارآرام بجود.خب معلوم دیگه این همینجوریش(نزده می رقصه) چه برسه به اینکه بهش بگی آروم انجام بده!!.

همانطور که گفتم پسرک خیلی لاغر واستخوانی بود بطوری که وقتی درحال جویدن لقمه بود با اینکه لقمه کوچک بود هی از اینطرف به آنطرف لپش می رفت وبرآمدگی بزرگی را ایجاد کرده بود که ما هرآن فکر می کردیم که الآنست لپش جِربخورد بعد خیلی آروم لقمه را به دندان جلوییش هدایت می کرد ولبهای جلوی غنچه شده بودو همچین که فکر می کردید که الآنست رگ آرواره اش پاره شود.این لقمه مثل توپ فوتبال به اینطرفوآنطرف پرتاب می شد ودرآخربعد از کلی کلنجار رفتن با آن لقمۀ بیچاره آنهم با اَدا واَطواربسیارآنرا آهسته وآرام فرو دادبطوری کهلقمۀ برآمده وقتی داشت از گلوی باریکش پائین می رفت یک خط سیری را داشت طی می کرد.واقعاًاین از اسکلت عروسکی بهتر عمل میکرد .فقط اگر گوشت وپوستش را درنظر نگیرید هیچ فرقی با اسکلت عروسکی نداشت تنها فرقش این جاندار بود وبس.

خلاصه که وقتی لقمه از گودی گردنش پائین رفت دیگر دیده نشد که به کجا رفت؟!.وچه بلائی به سرش آمدوچه مراحلی را برای هضم شدن باید طی کند ولی معلم همچنان برای ما مراحل هضم غذا را  بطور تئوری توضیح داد و دیگر نمی توانست آنرا کاملاً به ما نشان بدهد خدا را شکر که به خیر گذشت وبعد معلم گفت:خب بچه ها امیدوارم که خوب درس را فهمیده باشید واگر سوأالی دارید بگوئید.

یکی از بچه ها که خیلی شر بود از معلم پرسید:آقا اجازه ما هم مثل این دوستمون باید غذا را بجویم .آخه اگه اینکار را بکنیم که چند روز غذا خوردنمون طول میکشه .آخه تا غذا هضم بشه باید نوبت غذای بعدی را شروع کنیم .اینجوری که مدام هم فکمون باید حرکت کنه وهم دندانهایمان زود خراب میشه .چون دیگه فرصت مسواک زدن بین نوبت غذائی بعدی رو نداریم .وهم حسابی خسته می شیم.

معلم گفت:البته این دوستتان زیاد از حد آروم این عمل رو انجام داد. ولی شما سعی کنید از این کمی تندتر انجام بدهید.اینجوری نه وقت خودتونو ونه وقت دیگرونو تلف نکنید وهمانطور که گفتید تا معدۀ بنده خدا بیاد عمل هضم را انجام بده نوبت وعدۀ غذائی شب یا روز می رسه ودیگر نمی تونه استراحت کنه وبه قول معروف مدام باید(کار خونۀ شکمتون مثل یک کارگر کار بکنه)اونهم بدون هیچ استراحتی اینجوری معده داغون میشه.تازه آنموقع است که تمام اجزاء بدنتان به حرف در بیایندوبگویند :که ای خدا کاری کن این بنده ات را روی دور تند کوک بشه ما مردیم از بس که شبو روز کار کردیم.


(زنگ انشاء)

(بازرس)

اینبار مثل همیشه زنگ انشاء چه خوب وچه بد بالاخره گذشت؛ولی جالبتراینکه یکروزمدیر اومده بود وسرصف سخنرانی کرد اونهم درمورد اینکه قراراست 2 روز دیگه بازرس به مدرسه امان بیاید وچقدرهم تأکید داشت که:اولاً شما بچه ها بایدبیشتر به درسهایتان اهمیت بدهید وهمینطور موقعی که معلم تان سر کلاس درس میدهد بیشتر دقت کنید که همانجا زود درس را یاد بگیرید و همۀ اینهارو برای شب امتحان نگذاریدو.دوماً باید در رفتار وکردارتان نسبت به یکدیگربیشتر دقت بخرج بدهید یعنی با هم دعوا ومرافه نکنید وباهم مهربان باشید .البته من همیشه به شما این حرفها را میزنم (ولی کو گوش شنوا)ولی ازتون میخواهم حداقل اونروز که بازرس به اینجا می یاد درست رفتار کنید که بگویند چه مدرسه خوبی هست وبعنوان مدرسۀ نمونه انتخاب شویم ؛ سوماً باید نظافت را هم در مدرسه رعایت کنیدو.

خلاصه که آنروز نیم ساعت در مورد همۀ اینها صحبت که چه عرض کنم بیشتربه نصیحت کردن ما گذشت وآنروزهیچ برنامۀ صبحگاهی مثل(تلاوت قرآن،سرود،نرمش صبحگاهی و.)اجرا نشد وفقط به سخنرانی مدیرگذشت وبعدش رفتیم سرکلاس.آنروز ودو روز بعدش هم البته زنگهای تفریح بنده خدا فراش مدرسه همراه با خانومش وبعضی از بچه های مدرسه به کمک هم درحال تمیز کردن مدرسه بودند از کلاس ها گرفته تا حیاط بزرگ مدرسه و.خلاصه به کمک هم مدرسه را حسابی آب وجارو کردیم.

آنروزکه قراربود بازرس به مدرسۀ مابیاید همه ازمدیر وناظم ومعلمها گرفته تا ما بچه ها همه درتکاپو بودیم و(سرازپا نمی شناختیم).

آنروز تا زنگ آخرمنتظرماندیم ولی بازرس نیامد بعد معلوم شد که ایشون مریض شده بودند وآمدنش به فردا موکول شد؛فردای آنروزهم منتظر او شدیم ولی باز بازرس نیامد وباز گفته شد که اینبارعیالش مریض شده .یعنی تا یک هفته به همین منوال گذشت یعنی هرروز یه بهانۀ تازه ؛وبالاخره این تلسم شکسته شدو همان روزی که اصلاً در انتظارش نبودیم به مدرسۀ ما آمد؛آنهم با چه وضعی که خدا می داند. آنروزکذائی که معلمها وهمچنین دانش آموزان اصلاً حوصله درس دادن وپرسیدن وجواب دادن را نداشتندو.ومدرسه هم طبق معمول کثیف وبهم ریخته وهمچنین بچه ها هم درحال جنگ وجدل با هم بودند؛ مدرسۀ ما مثل میدان جنگ شده بود و.

آنروزوقتی بازرس آمد به کلاس ما معلممان از سرماخوردگی بی حال بود با ورود ایشون با بیحالی احترامی گذاشت وواز بچه های زرنگ درسهائی پرسید وفقط این بچه زرنگها بودند که آبرو داری کردند،بعد بازرس با رضایت تمام از معلم وهمچنین شاگرد دان کلاس ما تشکری کرد ورفت وبعد معلوم شد که بازرس از کلاس ما و دو کلاس دیگر راضی بوده ،وازبقیه کلاسها راضی نبود.


(زنگ انشاء)

(این قسمت درآینده می خواهید چه کارشوید)

زنگ انشاء شدو دوباره معضل انشاء نوشتن من شد؛آخه نمی دونم چرا باید درسی به این اسم وجود داشته باشد،البته هر بچه ای از یه درسی شکایت دارد،منهم از این انشاء متنفرم وهر دفعه سعی میکنم به مغزم فشار بیارم تا بتونم انشاء بهتری بنویسم که دیگه حرفی توش نباشه. ولی نمی دونم چی میشه که درآخر کارم خوب ازآب در نمی یاد و حسابی معلمم رو از خودم نا امید میکنم ؛اینبارهم سعی میکنم که بهترش کنم پس شروع میکنم.

اگر از من بپرسید جوابم اینه که وقتی بزرگ شدم می خواهم یه مخترع بشوم.ولی بابام میگه با این درس خوندنت هیچ امیدی نیست؛منهم هرچه بیشتر تلاش میکنم کمتر به نتیجه می رسم.حتماً می گوئید چرا ؟.آخه معلم هنرهردفعه که به ما می گوید یه کاردستی درست کنید هربار با کاغذهای باطل از دفتر های مشق خودم وخواهرم وبرادر بزرگترم ویا جعبه های شیرینی و.یا ماشین یا خونه ویا ابزارهای جنگی مثل(شمشیر،نیزه،گرز و.)می سازم وهر بار هم معلم ایراد میگیره ویه پس گردنی جانانه ای بهم میزنه ومیگه:آخه این چه کاریِ ؟!.تو با این اختراعاتت می خواهی مردم رو به جون هم بندازی؟!. این که نشد کار.اینجوری پیش بری درآینده یه فرد بدرد نخورازآب درمی یای!!.تو اینو می خوای؟!.

منهم سرمو از خجالت می اندازم پائین و قول می دهم چیز بدرد بخوری درست کنم ولی نمی دونم چرا آخرش به این وسائل جنگی تبدیل میشه!!.بعد هم به معلم قول دادم که درآینده دکتر،مهندس ویا معلم بشم  وباز بزرگترها بهم میگن با این درس خوندنت هیچی نمی شی وبا این حرفشون حسابی بهم امید می دهند.بابام که میگفت: تو اگه دکتربشی آدمهارودرجا می کُشی.اگر مهندس بشی ساختمونهائی رو که تو پیِ شونو میریزی آنقدر شل و ول که با یه فوت(پس لرزه یا زله)ازهم می پاشه ونتیجه چی میشه؟!.اگه گفتی؟خب معلوم دیگه باز با این کارت مردم رو بکُشتن میدی!!.واگرهم معلم بشی خدا بداد شاگردات برسه که بخواهند ازتودرس بگیرند فکر میکنم اونها سراز دیونه خونه در بیارند وعاقبت توهم سراززندان دربیاری .چون والدین اونا ازت شکایت می کنند.واینهم از مخترع شدنت که اونهم باز به جون مردم ربط پیدا میکنه.بنظر من بهتر ترک تحصیل کنی تا همۀ مردم درامان باشند واگرهم درستو خواستی ادامه بدی فقط مدرکتو که گرفتی برای افتخارماوخودت به دیوار قابش کنوپُزشو بده. این جوری هم خودت وهم همۀ مردم سالم می مانند.

حالا واقعاًنمی دونم می خواهم چیکاره بشم!!.

بابام میگه: توبالاخره باید تو این مملکت نون خودتو دربیاری منکه تا ابد بالا سرت نیستم که نونتوبدم .تازه باید زن هم بگیری بعد هم که بچه دارمیشی.بنده خدا اون زن وبچه ای که بخواهند به توتکیه کنند (کلاهشون پس معرکه است)خدا بدادشون برسه.تو بهتر بعداز تموم شدن درست به فکر یه کار مناسب باشی .بنظرم برای تو همون گدائی دّم درامامزاده ها خوب باشه خیلی هم برازنده ات هم هست چون ساده ترازهرکاری برای تو،این شغل هم برات نون وآب برات میاره، وهم اینکه به مردم آسیب جسمی نمی یاد مگر اینکه خیلی سماجت کنی تا به روحشون هم آسیب برسونی.بهتراینکه سماجت نکنی بزار خودشون بهت کمک کنند.توکه بلدی چجوری خودتو به(موش مردگی بزنی)همین برات بسه.(ازمن به تو نصیحت)فقط باعث آزارمردم نشی به نفرین کردن مردم نمی یارزه. 


آیا می شود از نویسندگی پول درآورد؟
پاسخ اول : بله که می شود ، ما از بین 80 میلیون ایرانی حداقل 60 میلیون کتاب خوان داریم.

باور نکنید ، این یک دروغ محض است.

پاسخ دوم: خیر ، به هیچ عنوان نمی شود از نوشتن پول درآورد. تو مملکتی که یک نفر هم اهل خوندن یه خط جمله نیست چه توقعی داری؟.که از نویسندگی پول در بیاری . برو بچه به فکر نون باش که خربزه آبه.

این را هم باور نکیند

-ای بابا پس چه کنیم ، نه این درست است و نه آن.
من به شما خواهم گفت که چه راه هایی برای پول در آوردن یک نویسنده وجود دارد، برای فهمیدن آن مقاله را تا انتها دنبال کنید.


نویسندگی سنتی
در این روش نویسنده مانند نویسندگان قدیمی ، رمان ها و داستان های طولانی می نویسد به امید خوانده شدن. 
اما نویسنده ی عزیز ، نه شما ویکتور هوگو هستید ، نه در دوران وی زندگی می کنید و نه در کشور وی. ویکتور هوگو در آن دوران از راه نویسندگی پول در می آورد ، اما اگر شما بخواهید راه نویسندگان بزرگ را پیش بگیرید به نتیجه ای مشابه یا حتی نزدیک به نتیجه آن ها هم نمی رسید.
زمانه عوض شده. متأسفانه در ایران کمتر کسی به دنبال مطالعه کتاب داستان و رمان است . اگر کسی هم اهل مطالعه باشد یا خودش نویسنده است و برای حمایت از نویسندگان مانند خودش کتاب را خریداری کرده و می خواند ، یا ترجیح می دهد با این هزینه های زیاد و این مشغله های زندگی کتاب را از کتابخانه های عمومی تهیه کند و یا اصلاً دنبال رمان و داستان نیست و به فکر کتاب های آموزشی بورس و سرمایه گذاری و موفقیت و . است .
 پس نویسنده ی عزیز از فکر اینکه با این روش پول در بیاوری بیا بیرون - مگر اینکه بخواهی کتاب های آموزشی فوق الذکر را بنویسی- . امروزه هم که ناشران روی کتاب سرمایه گذاری نمی کنند ، پس باید خودت خرج کنی و امیدوار باشی کسی کتابت را خریداری کند تا حداقل سرمایه رفته ات بازگردد.

نویسندگی مدرن
امروزه دیگر آن روش قدیمی جوابگو نیست؛ما باید برای انسان مدرن بنویسیم. و مردم ، امروزه بیشتر از کتاب ، به اینترنت و صفحه های تلفن همراه و کامپیوترشان مراجعه می کنند. و این بهترین راه برای این است که یک نویسنده راهش را پیدا کند. شما می توانید بر حسب سلیقه از یکی از راه های زیر برای نمایش داستان ها و نوشته هایتان استفاده کنید.

1.وبلاگ
مثبت : وبلاگ نویسی راهی است که خود من هم انتخابش کرده ام . برای اینکه برای نوشته هایم محدودیت زیادی وجود ندارد. می توان از ویدئو و تصاویر استفاده کرد. مهم تر این که برای هر پست می شود چندین عکس در نظر گرفت. محدودیت نوشتاری ندارد، اگر من از ابزار جلوگیری از کپی کردن محتویات استفاده کنم ، احتمالش کمتر است که اثر من یده شود. و اینکه کسی که به وبلاگ مراجعه می کند می داند که احتمال دارد متون طولانی باشد.

منفی: وبلاگ های قوی زیادی وجود دارند و رقابت سخت است. شاید سخت در صفحه اول گوگل شناخته شوید . شاید تا مدت ها بازدیدتان کم باشد.

2. اینستاگرام
مثبت :در اینستاگرام هم می توانید داستان ها و مطالبتان را منتشر کنید و از این راه پول در بیاوردید، برای اینکه افراد بیشتری داستانتان را ببینند و فقط نیاز به فالو کردن افراد بیشتر .دارید. برای هر پست می توانید تا ده، عکس یا ویدئو در نظر بگیرید.

منفی: محدودیت نوشتاری دارد و نمی توانید داستان هایی که کمی طولانی تر اند را در کپشن قرار دهید مگ اینکه بقیه را در کامنت قرار دهید. شاید مردم حوصله ی مطالعه کپشن های طولانی را نداشته باشند. در اینستاگرام شاید مورد نقد و انتقاد شدید افرادی گاهاً بی سواد قرار بگیرید که روحیه نوشتن شما را ضعیف کند.

3. تلگرام
مثبت: شما این امکان را دارید که متن های طولانی در آن قرار دهید کانال تلگرام راه اندازی کنید و نوشته هایتان را در آن قرار دهید یا گروهی تشکیل دهید که می خواهید از نوشته هایتان انتقاد کنند . در تلگرام اشخاص جدیدی می توانند آثارتان را بخوانند . خیلی ها  داستان های سریالی در تلگرام می نویسند و مخاطب را کنجکاوانه دنبال خود می کشانند . اینگونه هم متن ها خیلی طولانی نمی شود و هم مخاطب ها را حفظ می کند.

منفی: برای هر پست امکان قرار دادن یک عکس وجود دارد و نه بیشتر، و برای پستی که عکس دارد محدودیت نوشتاری وجود دارد. شاید گروه کمی از افراد شما و آثارتان را بشناسند. پیدا کردن اعضای بیشتر برای کانالتان دشوار است و گاهاً اعضا فیک هستند. و اینکه احتمال یده شدن داستان با کپی کردن مطلب وجود دارد.

شاید در واتس اپ یا توییتر یا pinterest هم بشود نوشت اما از نظر من بهترین ها برای نوشتن همین سه تا هستند. باز هم شما طبق سلیقه ی خودتان ، کتاب یا مجله ی اینترنتی خود را بنویسید. شاد، موفق و سلامت باشید.


شاید برای شما مفید باشد:







(قصه های مشت باقر)

(این قسمت ناجی)

طبق معمول مشت باقر گرم قصه تعریف کردن برای بچه ها بود که ناگهان حاج صفرسراسیمه به پیش مشت باقرامدو گفت: مشت باقر،چه نشستی که عیال پا به ماهم داره فارغ میشه.دستم به دامنت یه کاری بکن!!.آخه توتنها کسی هستی که تو این ده یه وسیلۀ نقلیه داری!!.

مشت باقربا تعجب به حرفهای حاج صفر گوش دادو گفت: ای بابا هواست کجاست؟!.حاج صفرمن کجا وسیلۀ نقلیه دارم که خودم خبر ندارم؟!.

حاج صفربا دست پاچگی روبه مشت باقر کردو گفت: منظورم همین خرتومیگم ؛حداقل ازش بعنوان یه وسیله که میشه استفاده کرد.نه اینطورنیست؟!.اگه اجازه بدی؟برم عیالمو بیارم که سوار الاغت بشه وبریم ده بالائی، چون شنیدم که یه قابلۀ خوب به اسم صغرا خاتون که اونجا زندگی میکنه ؛همه هم تعریف شومیکنند .توخودت بهترمیدونی که تو ده ما هیچ قابله ای وجود نداره.می ترسم زن وبچه ام از بین برند.تو روخدا یه فکری بکن.

مشت باقر کلاه نمدیش را ازسربرداشتو سر کم موی خود را خاراند وبعد کلاه را در روی سرخود گذاشت ومتفکرانه به فکر فرو رفت وگفت:آخه مرد حسابی اگه عیالتو با این وضع بدش سوارالاغم بکنم  که با این حرکات ژانگولری که الاغ از خودش نشان می دهد؛ممکن وسط راه عیالت با آن وضع بدش فارغ بشه وهم خودشو هم بچه جونشون به خطر بیافته.نه بابا من امانت قبول نمی کنم.

بعد مشت باقر کمی مکث کردو گفت:ولی یه کاری می تونم برات بکنم .اونم اینکه خودم به تنهائی برم دنبال قابله واونو بیارم اینجا.چطوره خوبه؟!.اینجوری دردسرش کمتر.

بعد هردو قبول کردند ومشت باقر با خود تدبیری اندیشید که:از ده ما تا ده بالائی حدوداًیک صبح تا شب زمان میبره تا به اونجا برسم؛ تازه اونهم با این خرسربه هوا که مدام دنبال بازیگوشی،بهترتعدادی فلفل قرمز بخرموبه خورد این خر بدم و وقتی حسابی آتیشی شد تموم راه رو یورتمه خواهد رفت؛وهمینطور هم شدو

خلاصه همانموقع که داشت راهی می شد صبح نزدیک ساعت 9 بود و وقتی فلفل را بخورد خر بیچاره داد تا مقداری از راه را یورتمه رفت و وقتی هم که اثرتندی فلفل تمام می شد سرعتش را کم می کرد؛و دوباره مشت باقر فلفلی دیگر به او می خوراند واین عمل را تا خود ده انجام داد،تا اینکه رأس ساعت 2 به مقصدش رسید وزود از اهالی ده سراغ قابله که همون صغرا خاتون بود وگرفت ؛وخیلی زود خانۀ او را پیدا کرد وموضوع را برای او تعریف کردو اوبا عجله بقچۀ وسائل مثلاً طبابتش را بست و همراه مشت باقرانهم با همان الاغ چموش راهی ده پائین شدند؛از آنجا که راه افتادند ساعت 30/2 دقیقه بود ،ومشت باقر برای اینکه زودتر به مقصدشان برسند،دوباره به الاغ بیچاره  فلفل خوراند.حال خودتان ببینید چه به سرصغرا خاتون که پیر وفرتوت شده بود آمده بود.

خلاصه که با آن رعت جت مانند الاغ رأس ساعت 30/7 دقیقۀ عصر به ده مورد نظرشان رسیدند .با این سرعت زیاد هم الاغ وهم مشت باقر وهم صغرا خاتون به نفس،نفس افتاده بودند چون باآن حرکتهای الاغ که گاهی تند میرفت وگاهی کند حسابی همه خسته شده بودند.

مخصوصاً صغرا خاتون که حسابی از این سواری(خردرچمن)حالش منقلب شده بود وسرگیجه هم امانش را بریده بودبا وضع اسف باری از الاغ پیاده اش کردند ومدام میگفت:ای ننه.پاک روده هام بالاوپائین شد.وای خدای من دنیا داره دورسرم می چرخه.این خربود یا چرخ وفلک.(خدا نصیب گرگ بیابونهم نکنه).ننه دستمو بگیرید ببرید تو اول برم دست به آب (گلاب بروتون )بالا بیارم تاکمی حالم جا بیاد.لعنت به من اگه دفعۀ دیگه سواراین خرچموش بشم.به گمانم این مردک داشت یه چیزائی تودهن الاغش میریخت.عوض اینکه آرومش  بکنه.بدتر وحشی ترش میکرد.غلط نکنم اون داشت بنزین به خورد الاغ می داد.که مثل موشک ازجاش پرید.باورتون نمی شه تموم درختای کنار جاده مثل فشنگ ازجلوی چشام رد می شد.یک آن فکر کردم آخر زمون شده!!.مرگمو جلوی چشام دیدم و زود اشهدمو گفتم .وای خدا نفسم بند اومد ،چقدرشما ها حرف می زنید (گوشم رفت). زودترمنو ببرین پیش زائو؛بعد زنهای همسایه آمدندو بهش کمک کردند  واو را به پیش زائو بردند؛بعد ازچند دقیقه اول صدای جیغ زائو وبعد صدای گریۀ نوزاد به گوش رسید ومشت باقر وحاج صفروهم بقیۀ مردهای همسایه خدا را شکر کردند .بعد خبر رسید که هم مادر وهم بچه که یک پسرکاکل بسرهردو سالمند.

آنشب صغرا خاتون درخانۀ حاج صفر ماند وقرارشد ،مشت باقر فردا صبح قابله را( البته خیلی آروم) با الاغ به خانه اش برساند.وقابله گفته بود بشرطی سوارآن الاغ می شود که خیلی آهسته بطوری که(آب تو دلش تکان نخورد).واگه شده 2 روز را در راه بماند بازبهتر.تا اینکه با آن سرعت سرسام آور او را به خانه برساند.

خلاصه که یکروز ونصفی در راه بودند وبه سلامتی به خانۀ قابله رسیدند.بعد وقتی او را رساند چون نصف روزدیگر وقت داشت .بنابراین چون مشت باقر تک سرنشین شده بود دوباره تصمیم گرفت مثل قبل رفتار کند ونیمه دیگراز فلفلها که باقی مانده بود در راه برگشت به ده خودشان بخورد الاغ بینوا داد ودوباره(روزازنو،روزی ازنو)چون مشت باقر عادت داشت که حتماً شب را در خانۀ خود بگذراند وبنظر او اگه سرعت زیاد باشه بیشتر کیف خواهد کرد ؛البته برای خودش نه خر بیچاره( فلک زده).

بعد از اینکه مشت باقر وخرش به سلامتی برگشتند .فردای آنروز  مشت باقرتمام ماجرا رو برای بچه ها آنهم بصورت داستان خنده دار تعریف کرد وکلی بچه ها به این ماجرا خندیدند.


(قصه های مشت باقر)

(مال بد بیخ ریش صاحبش)

یکروزهمینطورکه مشت باقر داشت برای بچه ها قصه می گفت ناگهان خر مشت باقر که تا آنموقع ساکت وآرام بود( با طنابی که به اوسارش وصل بود وسر دیگر طناب هم به درخت بسته شده بود)شروع کرد به عرعرکردن و جفتک پرانی.انگارکه ازچیزی یا حیوانی دیده وترسیده

شاید هم گرسنه یا تشنه اش شده بود.خلاصه بعدازکلی سروصدا کردن مشت باقر بطرف خرش رفت تا ببیند چه شده؟!.چند بار دور تادورخرش را حسابی نگاهی انداخت؛ولی هیچ چیز خاصی که باعث رم کردن خرش بشود پیدا نکرد.بعد برای اینکه خیال خرهم راحت باشه یه دست نوازشی به سر خر کشیدو او را آرامش کرد.بعد یکی از بچه ها که همون حسن فش،فشو که در داستان قبل گفتم که بچۀ شری بود ومدام چرت وپرت می گفت روکرد به مشت باقر وگفت:چی شده؟!.مشتی خرت ازت شیر می خواد.حیونکی طفل معصوم بچه عادت کرده بهت.ننه که نداره .با اینکار خواسته بگه یه دست نوازشی هم سرما بکش.مشتی بد بارش آوردی ها!!.اینجوری لوس بارمی یادها.(از ما گفتن واز شما نشنیدن).حالا خود دانید.

بعد مشت باقر با عصبانیت گفت: بچه انگارتنت می خاره ها!!.ببینم ازکی تا حالا تو زبون حیونارو می فهمی؟!.نبادا باهاشون فامیلی؟!. والا از تو بعید نیست.(ازتو دم بریده هرچی بگی برمی یاد).

حسن شروع کرد مثل مار فش،فش کردن ؛آخه وقتی عصبانی می شد زبونش میگرفتوبه فش ،فش می افتاد.

اختیارش دارید ش مشت باقرش.تا شماش بزرگتراش هستیدش وبا حیونا ش فامیلش جون ،جونیش هستیدش .کیش به ماش کوچیکتراش اهمیتش مید ش.

مشت باقر که ازعصبانیت (خونش بجوش آمده بود)بی هیچ حرفی بطرف حسن رفت ویک چک آبدار ویک لگد جانانه ای نثارش کرد وحسن هم طبق معمول (فرار را برقرار ترجیح داد)واز آنجا کمی که دورتر شد دستی برای مشت باقر تکان دادو گفت:مشتی ایشاالله که با خرت خوش باشی وبپای هم پیرشین.

مشت باقرهم دیگر چیزی نگفت وبطرف بچه ها آمدویکی از بچه ها بهش گفت:خب مشتی خرت چه اش شده بود که انقدردادوهوارمی کرد ؟!.گشنه اشِ یا تشنه اشِ یا اینکه از چیزی ترسیده ؟!.شاید هم ماری عقربی چیزی اونو نیش زده؟!.

مشت باقر گفت: نه بابا جون هیچ مرگیش نیست فقط بعضی موقعها دلش برام تنگ میشه.ودلش کمی توجه می خواد وبس.

همون پسر گفت:تازه گیها اینجوری شده یا از اولش هم همینجوری بوده .شایدهم حال که پیرشده دل نازکتر شده باشه اینطورنیست ؟!.

مشت باقرگفت:نه جانم این ازهمون وقت که کرۀ کوچکی بود با از دست دادنِمادرش وهمینطور دیونه شدنِ پدرش که سر به بیابون گذاشت ودیگه ازش خبری نشد به این روزافتاده.یعنی حسابی تک وتنها موند وجزء من مونسی دیگر نداردوبخاطر همین هم هست که می خواد بهش توجه بشه ومنهم همینکاروبراش میکنم .به خوردو خوراکش میرسمو جاشو تمیز میکنم وبهش محبت میکنم.خلاصه هر کار که از دستم بربیاد براش میکنم.

بچه ها یاد یه خاطره ای افتادم که در مورد خرم هست الآن براتون میگم خوب گوش کنید؛یکروز که گندمهائی رو که بار همین خرم کردم که ببرم تو بازارشهربفروشم؛وقتی گندمهارو فروختم .اونهم بعد از کلی چانه زدن به مشتری دادم.بعد که سرمو برگردوندم تا ببینم خرم در چه وضعیتی هست؛(چشمتون روزبد نبینه)دیدم که از خرم خبری نیست.هاجو واج وسط بازار مونده بودم که چه خاکی به سرم بریزم.

سراسیمه تو اون بازار به اون بزرگی بدنبالش گشتم واز هرکسی سراغش را گرفتم .ولی هیچکس ازاوخبری نداشت حسابی کُفری شده بودم .دیگه شب شده بود تصمیم گرفتم شب واونجا بگذرونم تا خرم را پیدا نکنم از این شهر بیرون نمی روم.بنابراین به یک مسافرخونه رفتم وشب را با ناراحتی به صبح رسوندم وبعد به بازار رفتم ودوباره سراغ خرم را از کاسبکارهای محل گرفتم .ولی باز اذحار بی اطلاعی کردند.ومنهم که حسابی ناراحت وناامید شده بودم ؛اومدم کنار دیواری نشستم وسرم را بین دو پایم گرفتم وشروع کردم به گریه کردن وبه خود گفتم:حالا جواب ننه وبابامو چی بدم؟!.اونا نمی پرسند که خرتو کجا بردی؟.یا چه بلائی سرش آوردی؟.یا اینکه بگند نبادا فروختیش؟.اگه اینجوریِ پس کو پولش؟!.تواین فکرها بودم که احساس کردم یک چیزی مثل حیونی پوزه اش رابه سر ودستهایم میمالد وبعد عر،عری هم سردادزود سرمو گرفتم بالا ودیدم خود خرشِ صورتش را نوازشی کردمو اوهم با زبان بی زبانی خودش ازم تشکر کردو بعد هم از خجالتش سرش را به زیر انداخت .انگار که فهمیده بود که چقدرمنونگران کرده؛بعد دیدم یک جوانی که به همراه خر من آمده بودو اوسارخرم هم دستش بود سرش را از خجالت پائین انداخت وگفت:ببین پسر جون.منوچند تا از دوستام خواستیم با خرت شوخی کرده باشیم وکمی بهش قند دادیم واونهم خوشش اومدو دنبال ما براه افتاد.و وقتی هم که فهمیدیم که دیگردیرشده بودو حسابی ازت دور شدیم ووقتی هم که به همونجا که از اول دیدیمش آوردیمش تو دیگر درآنجا نبودی وسراغتو از کاسبای محل گرفتیم ولی اونها هم نمی دونستند کجا رفتی ولی گفتند که فردا حتماً برمیگردی وما هم تصمیم گرفتیم که صبح به اینجا بیائیم؛بازهم ازتوعذرخواهی میکنیم امیدوارم که مارو ببخشید.اینهم خرت صحیحوسالم تحویل شما.

مشت باقرهم به آنها گفت:البته کاربدی کردید ولی چون اونو بهم برگردوندید می بخشمتون.ولی باید قول بدهید دیگر این کارو با حیونات بیچاره انجام ندهید.چون با اینکارتون هم منو وهم حیونِ بیچاره رو حسابی ترسوندید وهم اینکه خودتونوبه زحمت انداختید. البته همه که مثل من با جنبه نیستند.یه موقع اومدیو هم صاحب خر وهم خود خرِ از این شوخی بیجای شما درجا سکته کردندو.اونوقت خونشون گردن شما ست ها!!.

خلاصه داستان مشت باقر هم همینجا تمام شد تا داستانی دیگر خدانگهدار.


(قصه های مشت باقر)

(سرپیری ومعرکه گیری)

مشت باقر سر زمینش مشغول درو کردن گندمها بود که یکی ازاهالی ده سراسیمه خود را به او رساندوخبرفوت مادرش را بهش رساند.آخه این دم آخری مادرپیرش مریض وزمین گیر شده بود ودکترها هم ازش قطع امید کرده بودند؛وقتی مشت باقر خبر فوت مادرش راشنید کارش را رها کردوسریع بطرف خانه دوید ؛همسایه ها نزدیک خانه اش جمع شده بودند وگریه وزاری سرداده بودند ووقتی او را دیدند بهش تسلیت گفتند.

بنده خدا مشت باقر خیلی شوکه شده بود ونمی دانست چیکارباید کند. خلاصه که به کمک اهالی محل تشیع پیکر مادرش را انجام دادومراسم آبرومندی هم برای مادرش ترتیب دادوهمۀ همسایه ها هم به خانه های خود برگشتند ومشت باقر در خانه تنها ماند وحتی درو مزرعه را هم به امان خدا رها کرد؛او دیگر اصلاًدستو دلش به هیچ کاری نمی رفت.

خلاصه که شب هفت وچهلم وسالش را هم بخوبی برگذار کرد؛همۀ بچه ها هم به او دلداری میدادند .بعد از یکسال بچه ها منتظر شدند که او بازهم برایشان داستان بگوید ،ولی او حوصلۀ هیچ چیزی را نداشت .

وقتی اهالی محل دیدند که مشت باقربه چه فلاکتی افتاده ،تصمیم گرفتند  که دست بدست هم بدهندو او را از این حالت منزوی بودن در بیاورند .قرارشد که برای او(آستین بالا بزنند)یعنی او را سروسامانی بدهندو برایش زن بگیرند.ولی بعضی ازآنها موافق این امر نبودند ومدام اشکال تراشیمی می کردند ومی گفتند:کی به این پیرمرد آخرعمری زن میده ویا می گفتند)سرپیری ومعرکه گیری).

بالاخره رأی با اکثریت همسایه ها پیش رفت وهرروز او را امیدوارتر می کردندوهربار به خواستگاری های زیادی می رفتند وبیشتر جاهائی  که رفتند جواب بی نتیجه ماند،آنهم یا بعلت پیری یا بعلت کم درآمد بودن مشت باقر بود (ایرادهای بنی اسرائیلی)گرفته می شد.

البته بقول بعضی ها :مشت باقر که سنی نداشت ،فقط 40 سالشه که اونهم مشکلی نیست(تازه اول چهل،چلی وجوونیش)؛واین هم برای مردها مشکلی نیست .حالا اگه دختری به سن 30 سال برسه میگن (پیردختر ترشیده است).ولی حالا که مردِ بهش می گویند(جوون با تجربه وپخته ایِ).یعنی سردو گرم روزگارو کشیده وحسابی تجربه کسب کرده واینجور آدمها فکراقتصادیشون هم خوب کار می کنه ودر ضمن خانواده دوست هم هستند.ولی بنظر من اینطور نیست بالاخره هرکسی تو زندگیش یک نقطه ضعفی داره ویکروزی از مشکلات زندگی به نقطۀ جوش خواهد رسیدوصبرش سرانجام به پایان می رسد.

خلاصه که هر طوری بود برای مشت باقر یه دختر 28 ساله ای که آنهم مطلقه بود ویک پسر3 ساله هم داشت برایش گرفتندو گفتند:که این دختر هم سردو گرم روزگاررو چشیده ومی تونه تو رو خوشبخت کنه وهم اینکه پسرش میتونه تو روازاین حالت بیحالی وماتم گرفته دربیاره .البته همینطورهم شد ؛چون پسر خیلی شیطون وآتیش پاره بود ومدام از (درو دیوار بالا می رفت)وکسی هم جلودارش نبود جزء مشت باقر که به قول خودش قلقش دست خود اوست وبس.

هروز کار مشت باقر شده بود تربیت این پسربچه شیطون یا براش خوراکیهای جورواجور می خرید یا اینکه براش اسباب بازی ویا اینکه اورا به گردش می برد وحسابی خرجش میکرد ودرعوض می خواست که هر کاری رو که او می خواهد پسر انجام بدهد ؛یعنی با همه به خوبی رفتار کند ویا اینکه از کلمات ادبی درجملاتش استفاده کند وبه همه احترام بگذارد .حال چه همه با او خوب یا بد رفتار کنند اودر هرحال باید خوب باشد .بطوری که هرجا هم که می رفت پسر هم به همراهش می رفت ودر کارها بهش کمک می کرد وهردو خیلی بهم وابسته شده بودند؛میشه گفت مشت باقر از این بچۀ بی ادب یک بچۀ نمونه ساخته بود بطوری که همۀ اهل محل آرزوی همچین بچه ای را داشتند؛درکل زندگی مشت باقر هم عوض شد وبیشتر دل بکار وخانواده اش می داد .ودیگر(وقت سرخاراندن راهم نداشت).دیگر حتی وقت قصه گفتن را برای بچه های اهل محل راهم نداشت وفقط آنهم شبها برای پسر خودش قصه می گفت .


درد و دل های وسایل یک خرابکار

راحله رضائی

کاناپه: از دست این آقای خرابکار جونم به لبم رسیده. هر روز یه خرابکاری تازه می کنه و زنش واسه همین تو اتاق راش نمی ده. زنش می تونه راش نده.ولی من چی؟.من نمی تونم بگم رو من نخواب که. همین دیشب بود که با یک فشار اون پای درازش  دسته ی منو شکست.

کتاب: روز اولی رو که داشتم پا به این خونه می ذاشتم رو یادم نمی ره. نو بودم. تازه دوسه روز بود که کاغذام از دستگاه پرینتر بیرون اومده بود. خرابکار لای منو باز کرد .دِچیه؟.چرا اینطوری نگاه می کنید؟.کتابم دیگه.بله داشتم می گفتم.خرابکار لای منو باز کرد و دماغشو چسبوند به کاغذام تا به خیال خودش بوی نویی ام رو حس کنه.منم از همه جا بی خبر خوشحال بودم که صاحبم از من فیض دماغی می بره.تا اینکه یهو عطسه کرد و کلی تُف و محتویات بینی ریخت رو کاغذای من .از همون اول باید می فهمیدم که این چه خرابکاریه.الان که یک ماهه از اون روز می گذره من دیگه کتاب نیستم . درختم نیستم. جونور هم نیستم فصیل بشم . آدمم نیستم دفنم کنن.هر کدوم از کاغذای من اثر آش و قهوه و چایی و شربت رو خودش داره.دیروزم آبنباتش رو چسبوند به من تا بره نهار بخوره برگرده. وقتی برگشت و آبنباتش رو برداشت. یه تیکه از وجود من رو هم کند و باهاش خورد.حالا چه جوری تونست بخوره نمی دونم.

بالشت: من دلم از همه پُرتَره .شب تا صبح که می خوابه. نمی خوابه که . مثل ابری که باران تولید می کنه . اینم از جاهای مختلف سر و صورتش آب تولید می کنه. یا فرت و فرت عرق می ریزه و موهای خیس از عرقش خیسم می کنه . یا صورت چربش رو می ماله بهم . یا آب دماغ و دهن و گوش  وخلاصه هر سوراخی که رو صورتش هست رو می ریزه روم. دیگه کلافه شدم. کلافه.

راحله رضائی

کفش: من چی بگم؟.یا رو صد سال یه بار می ره حموم.به خدا که از بوی گند پاش دماغم از کار افتاد.تازه این که چیزی نیست.وقتی راه می ره منو می کشه رو زمین و راه می ره.فقط زمینم که نیست. سنگ و خار و خاک و زباله و خرده شیشه و چیزای دیگه هم هست.انگار قسم خورده تا رسیدن به خونه نابودم کنه.تازه این که چیزی نیست.یه وقتا پاش پیچ می خوره و میوفته زمین. همه سعی می کنن با زانو بیوفتن رو زمین تا بلایی سرشون نیاد. اما این ترجیح می ده با صورت بخوره زمین ولی من واسه چند لحظه ای روی زمین کشیده و سابیده بشم.نمی دنم چه هیزم تری بهش فرختم که باهام این کارا رو می کنه.


سؤالاتی که برای نوشتن مطالب جذاب باید از خود بپرسیم

خیلی ها از من می پرسند که چه مطالبی برای مخاطب جذاب است یا اینکه چطور می شود مطالب جذابی نوشت. من همیشه سعی کردم  تا حد امکان به این سؤال ، جواب بدم. مطالب زیادی در وبلاگم قرار دادم که در اون ها به این سؤال جواب دادم.

 اما چند روز پیش داشتم کتابی می خوندم که درباره نویسندگی و بهتر نوشتن بود، بله من یک دانش آموز و دانشجوی ابدی ام . همیشه احساس می کنم نیاز به یادگیری بیشتری دارم. خلاصه که.در اون کتاب مطلبی از خانم پاتریشیا ویلیامز منتشر شده بود و خانم ویلیامز در اون کتاب از سؤال هایی گفت که برای مطمئن شدن از جذاب بودن مطلبمون ، مهمه که از خودمون بپرسیم. من این سؤالات رو در زیر برای شما بیان می کنم. بهتره که قبل از نشر مطلب در وبلاگ یا انتشار اون در کتاب این سؤال ها رو از خودتون بپرسید:

1.  این مطلب قرار است روی چه کسی تأثیر بذاره؟

2.  چطوری میشه اثر گذاری اونو بیشتر کرد؟

3.  آیا میشه از دیدگاه دیگه ای به این مطلب نگاه کرد؟

4.  آیا کسی هست که نخواد این مطلب رو بخونه؟چرا؟

5.  چطوری می تونم خواننده رو درگیر مطلب کنم؟

6.  در زمان نوشتن به چه افرادی توجه نکردم؟

7.  از چه منابعی می تونم برای غنی تر شدن مطلبم استفاده کنم؟

8.  برای بیان داستانم از  چه دیدگاهی می تونم استفاده کنم؟

9.  چه اشخاص و گروه هایی، در چه سنی و با چه اندازه تحصیلاتی ، از چه نژاد و طبقه ای ، با چه مذهب و قومیتی ، می تونن به داستانم اضافه بشن؟

البته درباه سؤال آخر - به نظر من- هر شخصی رو که در داستان خواستید استفاده کنید ، خودتون باید از قبل با شخصیتش یا قوم و مذهبش آشنایی نسبی داشته باشید و اگر ندارید بهتره درباره تمام نکاتی که برای شخص در نظر دارید، تحقیق کنید.


معرفی کتاب 
من جوکم
(چالش نانومحتوا)
همین چند روز پیش بود که شاهین کلانتری (رومه نگار و استراتژیست محتوا) در اینستاگرام خودش این چالش رو گذاشت . یه جمله ی قشنگی گفت؛((یادگیری به شرط محتوا)).
از اونجایی که ما نویسنده ها .
 حالا واسه اینکه شاید بعضیا با من موافق نباشن یا کلاً با مخالف هم مخالف باشن یا شایدم اهل دعوا باشن و زیر پستم کلی بد و بی راه بنویسن که ((از طرف خودت حرف بزن.وگرنه از صفحه گوشیت می پرم بیرون و یه بادمجون پای چشات می کارم.)) منم جمله مو اصلاح می کنم. هرچند نمی دونم چطوری می خوان اینکار رو بکنن.
از اونجایی که من هر کتابی رو می خونم با هدف یادگیری می خونم ، و با هدف اینکه بهتر بنویسم ، مطالعه می کنم؛ ترجیح دادم تلفیقی از این چالش با بخش معرفی کتاب خودم ارائه کنم. البته می دونم کتاب برای نوجوانان هست ، اما برای یادگیری محدودیت وجود نداره.

این کتاب اولین کتابی است که من قبل از مطالعه کاملش دارم معرفی می کنم، می پرسید چرا؟
خب برای اینکه این کتاب ارزشش رو داشت ، در بخش مقدمه ناشر گفت که چه دنگ و فنگی برای چاپ این کتاب کشیده ، البته در یک صفحه کوتاه توضیح داده. حالا چرا دنگ و فنگ؟
واسه اینکه میخواست متن کتاب به صورت محاوره ای باشه.
و این مسئله من بود. مدت ها بود که فکر می کردم آخه واسه چی متن تمامی کتاب ها باید کتابی و یا به قول یارو گفتنی (ادبی) باشه؟آیا این باعث یکنواختی نمیشه؟ 
که البته بعد ها طی یک تحقیق میدانی - البته از دور و بریام - فهمیدم چرا داستان و رمان های ایرانی خواهان نداره.یکنواختی.
 تمام رمان ها و داستان ها محدودیت دارن ، یه سری اتفاق ها نباید بیوفته وگرنه با ارشاد به مشکل بر می خورن . اون موقع خر بیار و باقالی بار کن؛ که البته مشکل فقط این نیست. مشکل دیگه اینه که در تمام کتاب ها از یه اصل پیروی میشه: ((متن ها باید کتابی باشند  و دیالوگ ها می توانند محاوره ای باشند.))
و اما این کتاب ((من جوکم )) کتابی هست که از اصول پیروی نکرده و همینم متمایزش کرده . گاهی بهتره برای تنوع هم که شده؛ از اصول پیروی نکنیم.

(شاعری که شاه شد)

شاعری که شاه  شد

درزمانهای قدیم یک شاعری بود که شعرهای درهم برهم می نوشت؛ وقتی دید که دیگر شعرهایش هوا خواه ندارد،ودیگر به چاپ نمی رسد سعی کرد که از اشعار شعرای قدیمی مثل(فردوسی،سعدی،حافظ و مولانا و.)کپی ورداری می کرد ودستی به شعرهای آنها می برد،ویا چیزی از خودش به آن اضافه می کرد ویا چیزی ازآن کم می کرد،یا بیت یا مصرعی را از اول به آخر یا از آخر به اول می آورد مثل خطی که وقتی جلوی آئینه گرفته می شود،برعکس خوانده می شود بود.

خلاصه چند مدتی بداین منوال نوشتارش را ادامه داد؛تا اینکه در یک مجلس شب شعری ازشعرای نامی شرکت کرد ونوبت او که رسید با تکبر بسیار به پشت تریبون رفت و اینچنین خواند.

بکش مور بیچاره دانه ازخاک      که میازارندت مردم بینوا 

اصلش این بود (میازار موری که دانه کش است )

هرکه زورش بیشترباشدتواناترست    پس قلچماغ باش که این بهترست

اصلش این بود(توانا بود هرکه دانا بود)

خردو جانم خداوندا بنام توست      نگذردبراندیشه برترکزین

اصلش این بود(بنام خداوند جان وخرد   کزین برتر اندیشه برنگذرد)

خلاصه که آنقدر از این اشعاز بیهود سرود که شنوندگانی که برای شنیدن اشعار ناب به آنجا آمده بودند ؛صدایشان درآمده بود وبا توپو تشر او را از مجلسشان بیرون انداختند.او تعجب کرده بود از رفتار ناشایست دوستان شاعرودرآخریکی از دوستانش که نویسنده بود وبه دعوت خود او به آنجا آمده بود سر رسید و اورا درجریان امر قرار داد که:ببین دوست عزیزوگرامیم بازخدا را باید شکرکنی که توراهم مثل من دیوانه خطابت نکردند وراهی بیمارستان روانی نکردند ؛چون منهم مثل تو آن آخریها از بسکه داستانهای مزخرف نوشته بودم هم ناشر وهم چندتن از خوانندگان کتابهایم آنروز به پیش ناشرم آمده بودند که ازم انتقادکنند تا مرا آنجا دیدند با من دست به گریبان شدند ومنواز همانجا راهی تیمارستانم کردند ؛الآن هم که درخدمت شما هستم یکسالی می شود که دست به قلم نبرده ام وبقول خودمون منوآزادم کردند وقول داده ام که تا داستان خوبی به مغزم خطور نکرده دست به قلم نشوم ؛ بنظرمن توهم باید مثل من رفتار کنی وتا شعر خوبی به مخیله ات نیامده دست به قلم نشوی.


(نویسنده ای که داستانش تمام شد)

درزمانهای نه خیلی دورونه خیلی نزدیک یعنی همین دیروزنه پریروز بله یک نویسندۀ مردی به سن70 یا 80 سال فکر کنم همین حدودها بود که این نویسنده گه گداری داستانهای عجیب وغریب ویا خنده دار ویا گریه دار؛جنائی وغیرجنائی برای خواننده هایش می نوشت وهمه را سرکار می گذاشت .

خلاصه که هرچی دم دستش ویا فکرش می آمد؛ازش یک سوژۀ باور نکردنی درمی آوردو روی کاغذ می نوشت ؛وبقول ما نویسنده ها کاغذ سفیدو حسابی با خط خوش خود خط،خطی می کرد. بالخره همانطور که درقدیمو جدید گفته اند روزی همه چی به پایان می رسد .این نویسندۀ ماهم یکروز هم فکرش وهم دست نوشته هایش به پایان رسید. نمی دونم شنیدید که در پایان هر قصه ای می نویسند کلاغ به خونش نرسید یا اینکه بالا رفتیم ماست بود پایین اومدیم دوغ بود قصۀ ما همین بود یا دروغ بود.حالا فکر نکنید که قصۀ ما دروغ بودها نه خیلی هم دروغ نبود اصلاً هیچی نبود؛ولی یک چیزِ خیلی کوچیک بود؛که الآن براتون میگم.اونم اینه که این نویسنده همه اش فکرش شده بود نوشتن داستانهای جورواجور؛خوردو خوراک دیگه نداشت ،رفت وآمدش ، حرف زدنش ،غیبت کردنش،تهمت زدنش شده بود داستان .بالاخره این داستانها وفکرهای الکیش کار دست خودش داد ویکروز طرفهای عصراز خانه اشان سر وصدای او بالا رفت ودیگر کسی نمی توانست او را ساکتش کند، ودرآخر او را به بیمارستان روانی بردند.

البته نمی گم آخروعاقبت نوشتن های پی درپی این می شود؛خیر اینطور نیست؛از قدیمو جدید گفته اند که هر کاری اندازهای دارد و وقتی بیش از حدش بگذرد ؛فکرها وداستانهای بدرد نخوری می نویسد که ارزش خواندن ندارد چه برسد به چاپ کردن.البته این داستان ما فقط برای مزاح بود اصلاً حقیقت نداشت شما باز به نوشتن خود ادامه دهید خوب چیزی است.


(داستان وهم انگیز)

زهره امراه نژاد

پسرجوان عروس را روی تخت نشاند.برگشت در را بست وبطرف عروس رفت؛روبند عروس را کنارزد ودرچشم اوخیره شد.وقتی روبندش را کنار زد دید عروس چشمانش را بسته ؛اول فکر کرد حتماً مثل تازه عروسها از شرم وحیا ست؛چند لحظه ای خیره به اونگاهی کرد؛ناگهان دید،عروس سریع سرش رابالا گرفت وبا آن چشمانِسیاهش که تمام سفیدی چشمش را گرفته بود ؛با لبخندی تلخ وبا آن دندانهای سیاه ودراکولائی اش به او خیره شده؛وعروس مدام سرش را به چپ وراست گرداندودرآخر گردن وسرش بطور دورانی شروع به چرخیدن کرد؛بعد بطرف پسر جوان برگشت وبه اونگاهی معصومانه ای کرد.                 پسرجوان احساس کرد دنیا دورسرش می چرخد؛لحظاتی بعد نقش زمین شد.

چند دقیقه ای نگذشت که پسربهوش آمد وبه اطرافش نگاهی کرد از عروسش خبری نبود.وحشت زده بطرف در رفت؛درنیمه باز بود؛پس  اطمینان پیدا کرد که عروسش فرارکرده است.بنابراین سراسیمه از خانه خارج شد ودرسیاهی شب بدنبال او گشت؛ولی نتوانست او را پیدا کند.پس به خانۀ مادر خود که درمجاورت خانۀ آنها بود رفت وسراغ عروسش را از آنها گرفت. آنها هم اظهار بی اطلاعی کردند.آنها ازاو خواستند که کمی آرام بگیرد ،وپسرکل ماجرا را برای آنها تعریف کرد  وگفت:نمی دونم این چی بود که من دیدم واقعیت یا وهم وخیال؟.نمی دونم،نمی دونم.

بعد با دو دستش سرش را گرفت وبه اطراف تکان میداد؛انگار نمی توانست موضوع را درمغزش بگنجاند.                                      آنها از شنیدن این ماجرا فکر کردند که پسرشان دچار توهم شده حتماًاز خستگی است وبس. پدرکه تا انموقع آرام درگوشهای ازاتاق نشسته بود ازجایش بلند شدو بطرف پسررفت؛دستش را بر روی شانۀ پسرش گذاشت وبه آرامی گفت:پسرم به خودت بیا،این چه حالی ست که توداری؟.حتماً اشتباه بنظرت آمده.باید بریم از خانواده اش جویای حالش بشویم.پسر گفت:اگر آنها هم ازش خبر نداشتند چی؟!.

مادرش گفت: بالاخره دوستی ،آشنائی ،فامیلی چیزی هست که او بهش پناه ببره.حالا نگران نباش بقول پدرت باید بروید ازش ازکسی خبر بگیرید .

یک ساعت بعد در خانۀ عروس بودند وماجرا را هم برای آنها تعریف کردند ؛انها هم اطلاعی نداشتند .مادر عروس که از این بابت خیلی دل نگران بود؛روبه دامادش کردو گفت:آخه یکدفعه چی بینتون پیش اومد ؟.شما که هردو عاشق وشیدای هم بودین ومی گفتیم که اگه ما بهم نرسیم یا خودکش می کنیم ویا باهم فرار می کنیم پس چی شد ؟!.اون عشق آتشین تون به این زودی نم کشید .راستشو بگو چه بلائی سر دختر بیچاره ام آوردی؟.

پدر دختر با فریادی خانومش را آرام کردو گفت:زن آرام باش .زود قضاوت نکن شاید مشکلی برای دخترمان پیش اومده که عرصه بهش تنگ شده ودست به این کار احمقانه زده .حالابهتر زودتر برویم از دوستان وآشنایان وفامیل خبری بگیریم .شاید اونا چیزی دستگیرشان شده !!.

چند ساعت بعد خانوادۀ عروس وهمچنین خانوادۀ داماد همراه با پسرشان در کلانتری محل بودند ونشانۀ عروس را در اختیار پلیس گذاشتند؛چند دقیقۀ بعد به پلیس خبر داده شد که عروسی با همین مشخصات داده شده در سطح شهر داشته فرار می کرده که با یک کامیون حمل بار تصادف کرده وازخانواده اش خواستند که برای شناسائی به محل فوق بروند.

یک ساعت بعد همه در بیمارستان آمدند و.بله خودش بود خیلی حالش وخیم بود ودرکما بسرمی برد؛وشانس زنده ماندنش خیلی کم بودو دکتر از آنها خواست بجای دادوهوار کردن برایش دعا کنند؛وضعیت غریبی بود وهمه درانتظاربسرمی بردند.

بعد ازیک هفته انتظار عروس بهوش آمدو فقط هم اسم پسر را صدا میکرد .پسر بداخل اتاق رفت وبعد ازچند دقیقه دکترها سراسیمه با شنیدن قطع شدن دستگاه تنفس به اتاق بیمارآمدند وبعد از کلی تلاش بیهوده بیمار از دست رفت.وپسر را درغم سوگ خود نشاند، وپسر هم که شوک بزرگی بهش وارد شده بود زبانش تا ابد بند آمده وهیچکس نفهمید که درآن لحظۀ آخر چه حرفهائی بین آندو ردو بدل شد.


نکاتی درباره وبلاگ نویسی

دوستان سلام.تاحالا به این فکر کردین که یک وبلاگ داشته باشید و شروع کنید به نوشتن عقاید و اطلاعاتتون؟ یا اینکه می خواستین خاطراتتون رو توش بنویسید؟ آیا می خواستین وبلاگ نویسی رو شروع کنید، اما نمی دونستید یه وبلاگ خوب باید چه ویژگی هایی داشته باشه و یه وبلاگ نویس خوب باید چه نکاتی رو رعایت کنه؟ می خواید آمار بازدید وبلاگتون بالا بره و نمی دونید چطور باید این کار رو بکنید؟

پس در ادامه مطلب با من همراه باشید .

1.وبلاگ نویسی= کوتاه نویسی یا به اندازه نویسی؟

یکی از ویژگی های وبلاگ کوتاه نویسیه . هیچ کس حاضر نیست ، زمان زیادی رو صرف خوندن یه مطلب اینترنتی کنه ؛ اونم با این سرعت اینترنت ایران. پس سعی کنید که مطلبتون خیلی طولانی نباشه ، اما خیلی کوتاه هم نباشه چون اگه خیلی کوتاه باشه ، وبلاگتون تو صفحه اول سرچ گوگل ، قرار نمی گیره ؛ چون کوتاه بودن بیش از حد باعث میشه این مطلب و یا حتی وبلاگتون بی ارزش جلوه داده بشه.

2. تصویر یادت نره

تو هر مطلب حداقل یک تصویر بذارید، چون تصویر باعث جذب شدن بیشتر تر مخاطب و بالا رفتن آمار بازدید میشه . گاهی هم محتوای ویدئویی تولید کنید.

نکته مهم: سعی کنید تصویر برای خودتون باشه و از جایی نگیرید.

3. ذکر منبع

این که دیگه گفتن نداره، ذکر منبع باعث میشه اعتبار وبلاگ شما بالا بره . تازه اصلاً انسانی نیست که اطلاعاتت رو از جای دیگه ای به دست بیاری و منبعش رو ذکر نکنی.

4.به روز باشید

به روز بودن نتنها به معنی به روز کردن وبلاگ یا همون هر روز مطلب قرار دادن در وبلاگه ، بلکه به معنای اطلاعات به روز داشتن هم هست. از اوضاع کشور مطلع باشید. موضوعات به روز رو که برای مردم مهم هست ،  انتخاب کنید ؛ میخواد درباره اوضاع ی یا اقتصادی باشه یا آخرین اخبار سلبریتی ها و مد و یا هر چیزی که وبلاگ شما به اون مربوط میشه . مخصوصاً اگه مقاله علمی می نویسید، اطلاعاتتون حتماً باید به روز باشه و آخرین اطلاعات و اتفاقات مهم دنیای علم رو در اون ذکر کنید.

5.مخاطب رو سورپرایز کنید

گاهی از روال عادی وبلاگ خارج بشید و موضوعی رو مورد بحث قرار بدید که مخاطب سورپرایز بشه و بدونه که وبلاگ شما همیشه یکنواخت نیست. مثلاً اگه شما همیشه درباره مد صحبت می کردید ، اینبار در باره اخبار جدید فلان بازیگر حرف بزنید و یا اگه همیشه مطالب علمی در وبلاگتون قرار می دادید اینبار یه داستان کوتاه بنویسید یا هر چیز دیگه.البته فراموش نکنید که وبلاگ شما فقط یک موضوع رو دنبال می کنه و این سورپرایز ها نباید مدام اتفاق بیوفته وگرنه دیگه سورپرایز نیست و برنامه روتین شما به حساب میاد.

6.گاهی برنامه رو عوض کنید

اگر وبلاگ شما مثل وبلاگ من برنامه خاص خودش رو داره ؛ گاهی برای تنوع برنامه رو عوض کنید. مثلاً وبلاگ من همیشه برنامه خاص خودش رو داره ، چند وقت پیش یه داستان سریالی علمی – تخیلی در وبلاگ قرار دادمو طبق برنامه پیش نرفتم . یا همین تازگیا یک داستان سریالی نوجوانانه دروبلاگ قرار دادم ، بعد به هوای اون برنامه وبلاگ رو به کلی می تونم عوض کنم ، یا حتی می تونم بی برنامه پیش برم.

البته یادتون باشه وقتی این تغییر برنامه رو دروبلاگ انجام می دید قبلش حتما بازدید کننده ها رو، طی انتشار یک مطلب ثابت ، مطلع کنید.

7. داستان نویسان، سریالی بنویسند

افرادی که داستان می نویسند ، بهتره سریالی بنویسند ؛ چون این باعث میشه مخاطب تا پایان داستان هر روز داستان شما رو دنبال کنه و این موضوع باعث پر بازدید شدن وبلاگ شما و در نهایت قرار گرفتنش در صفحه اول سرچ گوگل میشه .

امیدوارم این مطلب برای شما مفید بوده باشه، شاد، سلامت و موفق باشید.


صدایی که هیچ کس نشنید

ساناز روی تخت خوابش دراز کشیده بود و داشت مطالعه می کرد. اون خیلی به، به دست آوردن اطلاعات جدید علاقه داشت و خیلی هم پیگیر اخبار می شد، نیست بی کار بود، راه دیگه ای واسه گذروندن وقتش نداشت.

خلاصه همینطور که رو تخت دارز کشیده بود و مطالعه می کرد؛ یهو از بیرون خونه شون یه صدای مهیبی اومد ؛گرومب، شایدم بومب. پنجره خونه شون به لرزه افتاد و اون حتی احساس کرد، زمین هم یه خورده لرزیده.

پا شد و رفت در بالکن اتاقش رو باز کرد تا ببینه چه  خبره . یهوکبوتر هها که تو بالکن جاخوش کرده بودند از ترس پر کشیدن و رفتن. ساناز زیر لب گفت: یعنی چی؟. اینا از اون صدا نترسیدن.اون وقت از من ترسیدن؟!

یه کم به دور و برش نگاه کرد ، مردم تو خیابون و پارک خیلی عادی داشتند راه می رفتند؛ انگار نه انگار که چند لحظه پیش یه صدای وحشتناکی اومده باشه. یه نفرشون که حتی داشت سوت می زد و راه می رفت.

زود دوید و رفت پیش خانواده اش که داشتند تو هال تلویزیون تماشا می کردند. پرسید: صدا رو شنیدین؟

پدر و مادرش یه نیگا به هم کردند و بعد بهش خیره شدن: کدوم صدا؟

برادر بزرگترش گفت: بس که کتاب خوندی خُل شدی.صدایی نیومد.

-بابا خودم شنیدم . تازه پنجره هم لرزید.

داداشش گفت: یعنی صدا بیاد.پنجره هم بلرزه. اون وقت ما نفهمیم!

ساناز فوری به اتاقش برگشت و مانتو شلوار تنش کرد و وقتی داشت از در می رفت بیرون گفت: می رم از مردم بپرسم.اون وقت می فهمید که حرف من درست بود یا شما.

پدرش سری تکان داد و گفت: به نتیجه نمی رسی دخترم.

-حالا می بینیم دیگه.

اینو گفت و فوری رفت. رفت تو خیابون و از زن و مرد سؤال کرد. ولی مثل اینکه نه، کسی چیزی نشنیده بود. وقتی بعد از دو ساعت پرسجو برگشت خونه ، کاملاً مطمئن بود که حتما خودش خیالاتی شده. خانواده اش هم که می دونستند اون به نتیجه نرسیده ، ازش سؤال نکردن و نذاشتن بیشتر از این شرمنده بشه.

شب شد و موقع اخبار ساناز از اتاقش اومد بیرون  و کنار خانواده نشست . گوینده خبر بعد از اعلام چند تا خبر گفت: امروز در فلان منطقه نیروهای سپاه ، موشکی آزمایشی هوا کردن، اما به دلیل اینکه هنوز خب ساخته نشده بود هنوز از زمین بلند نشده در به زمین برگشت و جان خیلی از نیرو ها رو گرفت. ما امروز حداقل بیست شهید دادیم در راه خدا البته. و بخاطر این موشک. چند تا از شهر های اطراف هم بندری رقصیدند.ببخشید.لرزیدند.

سار ایستاد و گفت: دیدید . این داره منطقه ما رو می گه. پس اون لرزش و اون صدا واسه همین بود. می دونستم که خیالاتی نشدم.

پدرش پرسید: تو داری از چی حرف می زنی؟

گفت: مگه نشنیدین اخبار گو چی گفت؟

مادرش گفت: درباره آب و هوا حرف زد.مگه چی گفت؟

ساناز متعجبانه پرسید: یعنی شما نشنیدن که درباره موشک چی گفت؟ موشک شهید داده؟. بندری رقصیدن؟

برادرش گفت: دختر. تو امروز خُل شدی .خُل.گوینده خبر بگه بندری رقصیدن؟

ساناز که فکر کرد دوباره خیالاتی شده بی خیال گوش دادن بقیه اخبار شد و به اتاقش برگشت. اما ساناز نمی دونست که هم اون صدایی که شنیده واقعی بوده و هم اخبار گو درباره اون موشک حرف زده، اما برای خیلی از ما راحت تره که نشنیده بگیریم.


معرفی کتاب
ثروتمند ترین مرد بابل

(این کتاب شما را ثروتمند می کند)

نویسنده: جورج .اس.کلاسون
دوستان سلام.
این کتاب یکی از پرفروش ترین کتاب هاست.
وقتی فروشنده به من گفت که : (( می گن هر کسی حتی این کتاب رو تو خونه اش داشته باشه ، ثروتمند می شه.)) باور نمی کردم . اما وقتی خوندمش فهمیدم که منظور فروشنده از اینکه این کتاب ثروت میاره به معنای جذب پول نیست، بلکه به معنای اینه که ، فقط کافیه این کتاب رو یک بار بخونید و به دستوراتش عمل کنید تا ثروتمند بشید.
این کتاب یکی از بهترین کتاب هاییه که روش استفاده از پول و ثرومند شدن رو بهتون یاد می ده.
یاد می ده که چطور پس انداز کنید.
یاد می ده که بهترین روش سرمایه گذاری چیه.
داستان زندگی اشخاصی رو میگه که از صفر و یا حتی زیر صفر شروع کردن و چطوری تونستن ثروتمند بشن.
پیشنهاد من اینه که حتماً بخونیدش.
شاد، سلامت و موفق باشید.
آدرس اینستاگرام من: rahelehrezaii1@

شاید برای شما مفید باشد



زمان بندی خدا بی نظیره

همین الان به زندگیتون فکر کنید . مطمئنم چیزهایی که امروز به دست آوردید یا داریدشون یه روز داشنتش براتون رویا بوده. تشکیل خانواده ، خرید خونه، خرید ماشین، گرفتن مدرک لیسانس ، رسیدن به اون شغل مورد نظر یا هر چیز دیگه ای. اینا یه روزی براتون رویا بوده.

به زندگیتون که نگاه کنید، متوجه زمانبندی بی نقص خداوند میشید.

به روز هایی فکر کنید که نا امیدانه چیز هایی رو که الان در زندگی دارید رو از خدا می خواستید. اما حتی روزنه ای از امید هم نمی دیدید. روز ها پشت هم میومد و می رفت ، روز ها، ماه ها و یا حتی سال ها تلاش می کردید اما خبری از اون نتیجه مطلوب نبود. اما رویاش تو سر شما بود گاهی هم به خاطر نا امیدی بی خیال رویا هاتون می شدید . اما یهو در کمال ناباوری از یه جایی ، یه جوری همه چیز درست می شد.

همه اینا رو بهتون گفتم تا بدونید که این شما نیستید که رویا هاتونو‌ انتخاب می کنید، این رویا ها هستن که شما رو انتخاب می کنن، این خداونده که این رویا ها رو مناسب شما می دونه و اگه حتی زمین به آسمون بیاد و آسمون به زمین ، حتی اگه هزارون نفر سنگ اندازی کنن، حتی اگه خودتون بی خیال رویا هاتون بشید؛ ابن رویا ها مال شماست و در زمان درستش بهش می رسید . همونطور که الان به چیزهایی که دارید وبهش رسیدید،رویا های دیروزتونه که از اولشم مال شما بوده و رویا های امروزتون هم آخرش مال خود تونه. اما در زمان درستش به شما می رسه.

جول آستین در این مورد مثال قشنگی می زنه ، میگه فرض کنید فرزند ۸ ساله شما عاشق داشتن یه ماشین و رانندگیه ، فرض کنید شما اینقدر پول دارید که یه ماشین براش خریدید ولی آیا این ماشین رو‌ همین الان بهش می دید؟ معلومه که نه شما این ماشین رو نگه می دارید تا اون به سنی برسه که بتونه رانندگی کنه. شما چون دوستش دارید این کار رو می کنید ، چون اگه الان بهش بدید احتمال داره تصادف کنه و خودشو به کشتن بده. این ماشین اول و آخرش واسه اونه اما الان وقتش نیست که بهش بدید.

خداوندم چون شما رو دوست داره خواسته هاتون رو نگه می داره تا زمان مناسبش بهتون بده، زمانی که آمادگیشو داشته باشید. اون ها چیز هایی هستند که در هر صورت مال شما هستن. پس از خدا نا امید نشید و به زمان بندیش ایمان داشته باشید. و خدا رو شکر کنید که چنین رویا هایی رو تو سرتون انداخته و این که دیر یا زود قراره بهش برسید.


نویسنده، احساسات، خواننده

اگر اشکی از چشمان نویسنده فرو نریزد، از چشم خواننده هم نخواهد ریخت (روبرت فراست)

بله نویسنده باید احساسات خواننده رو تحریک کنه، اما قبلش خودش باید تحت تأثیر قرار بگیره.

منِ نویسنده اگه خودم از مطالبی که خودم می نویسم خنده ام نگیره ، خواننده نمی خنده. اگه خودم گریه ام نگیره، خواننده گریه نمی کنه.

به نظرتون ما چطوری باید احساسات خواننده رو درگیر کنیم؟

یه پیشنهاد براتون دارم. قلم و کاغذ رو به دست بگیرید و شروع به نوشتن کنید ، اما ابن بار برعکس همیشه ، یه کمی هم حواستون به عکس العمل های خودتون باشه .

آیا جایی که دلتون می خواد خواننده بخنده ، خودتون پوز خند می زنید؟

آیا جایی که دلتون می خواد خواننده گریه اش بگیره ، خوتون اشکی از چشماتون سُر می خوره؟

اگه بله، پس بدونید خوب از پس کار براومدید و قطعاً مخاطب تحت تأثیر داستان شما قرار می گیره ،و اگه نه دوباره سعی کنید. اینقدر بنویسید و تغییر بدید تا بالاخره یه جایی خوتون تحت تأثیر قرار بگیرید.

اگه واقعاً کار شما ، روی خودتون اثر نمی ذاره، چطور توقع دارید روی خواننده اثر بذاره؟

حالا فرض بفرمایید که شما خوب نوشتید و در حین نوشتن عکس العمل نشون دادید. آیا الان باید مطمئن باشید که شما داستان جذابی نوشتید؟ قطعاً نه.

شما بعد از این که نوشتید، تموم شد باید یه بار بخونیدش . خوندید؟ به نظرتون خوب و جذاب بود؟ یه بار دیگه بخونید، حداقل سه بار بخونید حالا آیا بازم دلتون می خواد برای بار چهارم بخونید؟ اگربله،یعنی به قدر کافی جذابه و اگر نه سعی کنید کمی تغییرش بدید اینقدر تغییر های مثبت بدید تا به قئر کافی جذاب بشه . بعدش دیگه به سلامتی می تونید کارتون رو ارائه بدید و مطمئن باشید که حتماً برای خوننده جذاب خواهد بود .

به قول ژول سامن : ((اگر شما را توانست جلب کند، حتماً دیگران را نیز جلب خواهد کرد.))

امیدوارم این مطلب برای شما مفید بوده باشه. شاد سلامت و موفق باشید.


توپ هَدَفتو شوت نکن، برش دار

((اغلب پیش از موفقیتی بزرگ، اندیشه های عذاب دهنده می آیند.))

درست یادم نیست که این جمله رو کجا خوندم . اما می دونم که حقیقت داره.

این جمله همون((پایان شب سیه سپید است)) خودمونه. اینو همیشه مادربزرگم بهم می گه.

چندبار براتون پیش اومده که دست به کاری زدید و در بین راه ناامید شدید. قطعاً براتون پیش اومده.

تاحالا شده تصمیمی بگیرید و بعد یهو پیش خودتون فکر کنید ((نکنه جواب نده))یا ((نکنه من از پَسِش برنیام))، ((شاید من استعداد و توانایی اش رو نداشته باشیم))، ((بدون پول که نمیشه .با این چندرغازی هم که من دارم کلاً نمیشه.)) ، ((خدایا دیگه نمی تونم. یا خودت درستش کن یا مرگ منو برسون.))

اگه دارید ادامه این مطلب رو می خونید یعنی بارها و بار ها این اندیشه ها و یا مشابه این ها به ذهنتون رسیده. اما می دونید کِی این حرف ها درست از آب در میاد؟ زمانی که شما باورشون کنید. زمانی که باور کنید نمی تونید، زمانی که از ادامه راه نا امید بشید. اون وقت باور کردید کاری که می خواید انجام بدید،جواب نمی ده . باور می کنید که از پسش برنمیاید.

اما آیا افراد موفق هم همینطور فکر می کردن ، آیا اون هایی که به اهدافشون رسیدن این فکر ها به سراغشون نمی اومد؟ قطعاً میومد، اما اونا ناامید نشدن، کارشون رو در نیمه راه رها  نکردن.اینقدر مداومت و مقاوت کردن تا بالاخره نتیجه دلخواهشونو گرفتن.

یادتون باشه ؛ شب ، هنگامی که تاریکی به اوج خودش می رسه، اون موقع است که خورشید نمایان میشه . زمانی که این فکر های عذاب دهنده به اوج خودشون می رسن، وقتی که می خوان از پا درتون بیارن ، اون موقع است که شما در چند قدمی هدفتون هستید و هیچ چیز مانع شما نیست. هیچ چیز بین شما و هدفتون قرار نداره ، به جز ناامیدی خودتون.

پس هیچ وقت امیدتونو از دست ندید که اگه این کار رو بکنید بزرگترین ظلم رو به خودتون و به هدف زندگیتون کردید.

مثل این می مونه که شما می رید سمت یه توپ -که هَدَفتون باشه- فقط کافیه دستت تون رو دراز کنید و برش دارید که یهو نا امیدی میگه (( بابا تو نمی تونی برش داری)) بعد شما ناامید می شید و می گید: ((بِخُشکی شانس که نمی تونم برش دارم)) و یه لگد جانانه ای به توپ می زنید و توپ شوت میشه دو کیلومتر اون طرف تر.

اگه نا امیدی به شما چیره بشه ، شما مجبورید از اول شروع کنید و برید دنبال توپ. پس به ناامیدی اجازه ندید که در کارتون تأخیر ایجاد کنه.

امیدوارم این مطلب براتون مفید بوده باشه. شاد سلامت و موفق باشید.


وقت برای رسیدن به اهدافم ندارم

فکر می کنم این جمله براتون آشنا باشه .
چند نفر از شما دلتون می خواد به اهدافتون برسید، اما زمانی ندارید تا براشون صرف کنید؟
چند نفر از شما اینقدر سرشون شلوغه که حتی فرصت ندارید رسیدن به هدفتونو تو رویا ببینید؟
چند نفر از شما به همین خاطر کلاً دور هدفتون رو خط کشیدید؟
بذارید با پرسیدن چند تا سؤال شروع کنم.
هدفتون براتون چقدر مهمه؟
چقدر اشتیاق برای رسیدن به هدفتون دارید؟
حاضرید چقدر برای رسید بهش از خودتون مایه بذارید؟
حاضرید چه چیزی هایی رو برای رسیدن بهش قربانی کنید؟
بله، متأسفانه دنیا یه خورده بی رحمه. باید چیزی رو از دست بدید تا چیز بهتری به دست بیارید . تو این دنیا هر چیزی بهائی داره، موفقیت هم که جای خودشو داره.
خب حالا به من بگید که اگه هدفتون براتون مهمه ، چقدر حاضرید براش زمان بذارید؟ چقدر حاضرید براش بی خوابی بکشید؟
وقتی روزتون رو شروع می کنید ، فرشته ای نیست که بیاد و بگه: (( صبح بخیر.بیا این یه ساعت اضافی هدیه به تو تا بتونی بیشتر به کارات برسی.))
همه ما 24 ساعت در روز وقت داریم ؛ نه بیشتر، نه کم تر.همه افراد موفق و همه اون هایی که به اهدافشون رسیدن هم ، همین قدر وقت داشتن. منتها در بین مشغله های روزانه شون برای رسیدن به اهدافشون هم زمانی رو در نظر گرفتن.می دونیم که هرکسی به نوعی برای خودش مشغله داره . برای بعضیا ساعت 5تا 7 صبح بهترین زمان برای پرداختن به برنامه ها و اهدافشونه چون در طول روز مثلاً بچه هاشون بیدار می شن و نمی ذارن به کارشون برسن،یا دلایل دیگه . برای خود من به دلیل مسائلی که در زندگی دارم ، ساعت 3تا پنج صبح بهترین زمان برای نوشتن مطالب وبلاگمه . بله، الان که دارم این مطلب رو تموم می کنم ساعت تقربیاً3:20 دقیقه هست. شاد یه کم برنامه خوابم بهم ریخته باشه اما برای هدفم تلاشم می کنم، هدفی که برای من ارزشش رو داره.
خب شما باید چی کار کنید؟
اولین کاری که می کنید اینه که به مدت یک هفته هر روز هر کاری که انجام می دید رو روی یه برگه کاغذ و یا اپ برنامه ریزی گوشیتون ثبت کنید. هر قدر هم کوچیک باشه باید ثبت بشه چون به خاطرش زمان از دست دادید.
در پایان هفته برنامه تون و چک کنید و ببینید که چطور می تونید حداقل یک ساعت وقت برای رسیدن به هدفتون در هر روز بگونجونید. چه زمانی وقت خالی دارید. چه زمانی بهترن موقع است که شما بتونید به کارهایی که می خواید انجام بدید ،برسید. وقتی به عملکرد هفته تون یه نگاه بندازید متوجه می شید که چه کاری باید حذف بشه و چه ساعتی وقت اضافه بیشتری دارید و کی زمان رو بی خودی هدر دادید.
امیدوارم این مطلب براتون مفید بوده باشه . شاد سلامت و موفق باشید.




(چه کشکی ،چه دوغی)

زهره امراه نژاد

یکروز تصمیم گرفتم برم به دوست قدیمی ام یه سری بزنم. حالا نگو این بنده خدا آایمر گرفته بود وتحت درمان بوده.منهم ازهمه جا بی خبررفتم که بهش سری بزنم.حالا گفتگوی من با او.

من میگم: میای بریم کوه؟.

اون میگه:کدوم کوه؟!.

من میگم: همون کوهی که پارسال رفتیم.

اون میگه:مثلاً کدوم سال؟!.

من میگم:همون کوهِ که رفتیم شکار پلنگِ.

اون میگه:کدوم شکار؟.کدوم پلنگ؟.

من میگم:همون پلنگِ که منوتواونو با تفنگ شکاری دخلشوآوردیم.

اون میگه:کدوم تفنگ؟.ما اونوکُشتیم؟.

من میگم:ای داد بیداد،تواصلاً مُخت تعطیلِ.

اون میگه:آی هوار کدوم مُخ ؟.کدوم تعطیلی؟.

من میگم:اصلاً ولش کن((خر ما از کُره گی دم نداشت)).

اون میگه:کیو ولش کنم؟.کدوم خر؟.مگه میشه خری دم نداشته باشه؟ً.

من میگم:فکر کنم در کابینتی باز بوده ،یا چیزی به سرت خورده که اینطوری شدی؟ً.

اون میگه:سر منو میگی؟ً.کدوم کابینت؟.چه چیزی؟.

من میگم:چه گرفتاری شدم از دست تو؟.

اون میگه:چی !!.گرفتارچی؟.از دست کی؟.

من که دیگه از دست اون خسته شده بودم دستم را روی دهانم گذاشتم وبه غلط کردن افتادم،ولی او دست بردار نبود ومدام ازم سوأل می کردو میگفت:کدوم؟.کی؟.کجا؟

من پیش خودم فکر کردم که اگر یک دقیقۀ دیگه اینجا بمانم ،حتماً مُخ منهم تعطیل خواهد شد.پس ((فرار را برقرار ترجیح دادم)) وزود از او وخانواده اش که گیچ ومنگ به من نگاه می کردند از آنها خداحافظی کردم واز خانۀ آنها زدم بیرون،ودیگه((پشت سرم راهم نگاه نکردم)) وبقول معروف ((اگر کُلاهم ،هم بیافته اونجا برنمی گردم که برش دارم)).


((الهام گرفتن))

 بهانه ای برای ننوشتن

 

آیا شما از دسته نویسندگانی هستید که منتظر الهامات می مونن؟

آیا تا سوژه خوبی سراغتون نیاد دست به قلم نمی برید؟

پس در ادامه مطلب همراه من باشید.


 سعی نمی کنم الهام بگیرم ، بیشتر سعی می کنم به طور منظم کار کنم.من فکر می کنم که اغلب هنرمندان الهام گرفتن را یک جور افسانه می پندارند. براحتی بدون انجام کار، کار در دست شماست.(جان کیج)

جک لندن: شما نمی توانید منتظر الهامات شوید، مجبورید که به دنبالش بروید.

الهام ها در حال حرکت هستند ، منتظر آن ها نمانید چون از شما دور می شوند. به دنبال الهام ها حرکت کنید. (آرمین رضائی)

الهام گرفتن ، بهانه ای است برای ننوشتن. (راحله رضائی)

 

همانطور که گفتم ، الهام گرفتن فقط بهانه ای هست برای شما تا ننویسید. منتظر الهام موندن ، عملاً ننوشتنه.

خب شما فرض بفرمایید که شغل شما نویسندگی باشه و به خودتون بگید : ((هر وقت الهامی به ذهنم رسید دست به قلم می برم و می نویسم)) اما در نظر بگیرید ، اگه تا یه سال دیگه هیچ الهامی به ذهنتون نرسید چی؟بازم باید دست رو دست بذارید؟! اگه تا پنج سال دیگه الهامی دریافت نکردید چی؟ تا کی می خواید منتظر الهام بشینید؟ مخصوصاً اگه شغل اصلی شما نویسندگی باشه ؛ شما باید اون پنج سال رو از جیب بخورید . تازه این پنج سال خوش بینانه ترین حالت ممکنه چون بعد از مدتی دیگه سمت نوشتن نمی رید، یا اینکه از نوشتن می ترسید، اینقدر نمی نویسید، نمی نویسید تا تمایلتون به نوشتن کم میشه یا هر چی به ذهنتون فشار میارید چیزی ازش در نمیاد، این ها اثرات کنار گذاشتن نوشتن به مدت طولانیه.این ها نتیجه نتظر الهام موندنه.

اگر یک نویسنده هستید ، بنویسید. این شغل شماست . (ژول سامن)

پس وقتتون رو برای الهام گرفتن هدر ندید ، کار رو شروع کنید . الهامات رو در حین کار دریافت می کنید.

پس همین الان اولین چیزی که به ذهنتون رسیده رو موضوع قرار بدید و درباره اش بنویسید مهم نیست چقدر مهم و با ارزش باشه . حتی اگه چیزی که به ذهنتون رسیده یه دستمال کاغذی باشه ، درباره اش بنویسید چون:

هر چیزی برای خودش داستانی داره ، حتی اگه خیلی کوچیک و بی ارزش به نظر بیاد.(راحله رضائی)

یادتون باشه ، کمالگرایی رو کنار بذارید . قرارنیست تو همون نوشته های اول شاهکار خلق کنید . اینا واسه دست گرمیه و شایدم یه پیش نویس باشه ، پیشنویسی که بعد ها تبدیل به یه شاهکار میشه.

 


ارباب حلقه ها رو ندیدم

من یه داداش کوچیک دارم که بعد از پخش کامل فیلم ارباب حلقه ها به دنیا اومده، منظورم اینه که خیلی کوچیکه و ارباب حلقه ها رو ندیده، تقریباً هفت – هشت- ده- یازده سالشه. درست نمی دونم و در جواب سوالی که همین الان از ذهنتون رد شد باید بگم که بله میشه خواهری سن برادرش رو ندونه.

خلاصه یه روز مادرم از فیلم ارباب حلقه ها براش تعریف کرد و داداشم فکر کرد که وای ، چقدر این فیلم باید قشنگ باشه، البته اون همیشه فکر می کنه هر حرفی مامان می زنه درسته، حتی اگه غلط باشه . اصلاً یه درصد هم فکر نکیند که منظورم این فیلم مسخره بود، چون من خوشم نمیاد که نباید همه هم خوششون نیاد.

پدرم تصمیم گرفت که اون فیلم رو دانلود کنه و براش پخش کنه و وقتی این کار رو کرد، من گفتم: این این فیلمو هیچ وقت ندیدم داداش . اصلاً خوشم نمیاد. پس بهتره من برم تو اتاقم.

رفتم تو اتاق و داداشم با بقیه خانواده مشغول تماشا شدن ، من بعد از چند دقیقه از اتاق اومدم بیرون که یه لیوان آب بخورم که شنیدم مادرم میگه: میبینی . این پیرمرده اسمش گاندولفِ . اون یکی پیرمرده هم دوستشه . اون از اول فیلم اصلاً آدم بدی نیست .بعداً آدم بدی میشه.

من گفتم: نه خیر مامان .این یارو از همون اول آدم بدیه. الان گاندولف رو زندانی می کنه و با هم مبارزه می کنن.

بعد تو فاصله ای که من رفتم آب بخورم دقیقاً همون اتفاق افتاد و داداشم با دیده شک بهم نگاه کرد ، پس من گفتم: باور کن من تاحالا این فیلمو ندیدم.

اینو گفتم و رفتم . دوباره بعد از چند دقیقه اومدم بیرون تا برم دستشویی که یه صحنه از فیلم رو دیدم و گفت: الان این فرودو میوفته زمین و حلقه اشتباهی میره تو دستش . بعد می ره یه جای تاریک و یه چشم بزرگ قرمز تماشاش می کنه و میگه((هووو. من همه جا می بینمت. من همیشه دارم می بینمت. من کلاً خیلی آدم بینایی هستم))

اینو می گم و می رم دستشوی و وقتی بر می گردم داداشم میگه: دقیقاً همون شد که تو گفتی.

وقتی می بینم بازم بهم مشکوک شده می گم: باور کن راست می گم. من تاحالا این فیلمو ندیدم.باورت نمیشه از مامان بپرس.

مامانم میگه: راست میگه بابا. اون موقع ها هم نیگا نمی کرد.

بعد دوباره به تلویزیون نگاه می کنم و می گم: الان این لباس سیاه های اسب سوار میان فرودو و دار و دسته اش رو تو خواب بکشن ، اما اون ها اینجا نیستن و یه جای دیگه ان. تیرشون به سنگ می خوره.

اینو می گم و می رم تو اتاقم .بعد از چند دقیقه می شنوم که صدای تلویزیون قطع شده وبعد داداشم میاد سراغم و با عصبانیت میگه: هی.تو مگه نگفتی این فیلم رو ندیدی. پس چطوری از لحظه لحظه فیلم خبر داری.

می گم : به خدا اگه من یه بارم این فییلمو دیده باشم

داداشم سرشو می گیره و می گه: دیگه دارم دیوونه می شم.

می خندم و میگم: تو رو خدا دیوونه نشو.الان بهت می گم.

نمی ذاره جمله ام رو تموم کنم: زود باش بگو.زودباش.

می گم: دیدی الان اومدم ورفتم دستشویی یا یه آبی خوردم. قدیمیا هم همین بود. می اومدم رد شم که یه صحنه اش رو می دیدم. من این فیلمو گذری دیدم .

اینو گفتم و خندیدم و داداشم هم خنده اش گرفت.


معرفی کتاب
اگر می توانید حرف بزنید
 پس حتماً می توانید بنویسید
نویسنده: ژول سامن
اگر نویسنده ای تازه کار هستید ، این کتاب به دردتون می خوره .
اگر نویسنده ای هستید که فکر می کنید مزخرف می نویسید، این کتاب به دردتون می خوره.
اگه تاز ترس بد نوشتن دست به قلم نمی برید، این کتاب به دردتون می خوره.
برای شناخت بهتر این کتاب به ادامه مطلب مراجعه کنید.
خب ژول سامن ، در این کتاب از ترس های خودش هنگام نوشتن و چگونگی غلبه بر ترس نوشتن توضیح داده.
ایشون در این کتاب به کرار ذکر کرده که باید روی کاغذ حرف زد، هممونطور و با همون لحنی که خودتون دارید باید حرف بزنید تا سبک نوشته ی شما مشخص و قابل تمایز از دیگر نویسنده ها بشه . بار ها می گه که نوشتن روی کاغذ اشتباهه و باید روی کاغذ حرف زد.
ژول سامن در این کتاب درباره ارزش بازنوسی توضیح داده و درباره پیدا کردن ایده های داستانی و ایده های نوشتن مطلب گفته.
این کتاب اینقدر ذهن منو باز کرد که الان به هر سو نگاه می کنم ایده برای نوشتن می بینم
پیشنهاد می کنم حتماً بخونید.

نوشته ی خوب چه جور نوشته ای است؟

بعضیا می گن بایدد عامیانه باشه و بعضیا می گن ادبی. اما بهتره نظر دو تا از نویسنده ها رو ببینید.

نوشته آن است که بر اساس شیوه سخت گفتن ماست، نه شیوه ای که((فرض می کنیم)) با آن می نویسیم . به یاد داشته باشید نوشتن((حرف زدن )) روی کاغذ است.هنگامی که حرف زدن نیست ، پس ((نوشتن)) است و وقتی ((نوشتن)) است، اینجاست که اصلا خوب نیست.

ژول سامن

 

 

وقتی می بینم کارم رنگ و بوی نوشتن دارد باز نویسی اش می کنم
المور لئونارد

 


بله نویسنده های ایرانی ما ، اساتید ما وقتی باهاشون حرف می زنیم ، می گن که ادبی بنویس، عامیانه فقط برای دیالوگه اما این نویسندگان موفق خارجی این نظر رو دارن .
اصلا همین خانم ژول سامن کتابی داره به نام (اگر می توانید حرف بزنید پس حتما می توانید بنویسید) . توش مدام ذکر می کنه که همونطور که حرف می زنید بنویسید. و همینطور چند نقل قول از نویسندگان دیگه داره که اون ها هم همینو می گن.
من هم خودم حرف ایشونو قبول دارم.
خب نظر شما چیه؟
به نظر شما چطوری  بنویسیم بهتره؟
به نظر شما نویسندگان ایرانی موفق تر اند و طرفداران بیشتری دارن یا نویسنده های خارجی؟
با ذکر دلیل توضیح دهید


(روباه پلیس وکلاغ )

داستان روباه وکلاغ را که درکتابهای درسی که قدیمها می خواندید؛ حتماً یادتان هست،که کلاغ یا صابون می ید ویا پنیر،ودرآخر میرفت بالای درخت نمی دونم چیکارمی کرده،حتماً منتظر روباه بوده که بیاد گولش بزند وصابون یا پنیر را ازش بقاپد.

ولی حالا بشنوید ازنوۀ،نوۀ همان کلاغ که الآن ی قهارشده؛وبشنوید ازنوۀ،نوۀ همان روباه مکار که حالاعاقل شده وپلیس هم تشریف دارند. خلاصه از قدیم گفتند((تره به تخمش میره وحسنی به باباش))؛صد البته که کلاغ مثل اجدادش آفتابِ لگن نمی یده ایشون برخلاف اجدادش ازچیزهای براق ومدرن خوشش می آمد،مثل(طلا وجواهرات گرانبها ویا ظروف طلائی ونقره ای) ویا حتی چیزهای مدرنی مثل (مبایل وتبلت )کوچک وسبکی که قابل حمل باشد ویا ساعت مچی طلائی و. وهربارهم ازدست روباه پلیسِ درمیرفت.

یکروزروباه به پایدرخت همیشگی که کلاغ درآنجا لانه داشت آمدوبا زبان خوش ازکلاغ تعریف وتمجیدی کردوگفت:به ،به آقا کلاغِ خوبی؟ .خوشی؟.چیکارمی کنی ؟.انگار سرت خیلی شلوغِ؟.سراغی ازما نمی گیری؟کم پیدا شدی؟.

کلاغ همانطورکه سرش را با غروربالا گرفته بود وگوشی مبایلش به منقارش بود ؛گوشی مبایلش را خیلی با احتیاط در لانه اش جاسازی کرد وبعد لب به سخن گشود که:سلام آقا روباهِ.ما که حسابی کیفمان کوک است.شما چطورید؟.باز که صداتونو انداختی تو گلوت ودادو هوار راه انداختی؟.چه خبرتِ؟.صبح کله سحری پاشدی اومدی سراغ ما؟!.چی شده؟.کلاغهای دیگه خبرچینی کردند؟.یا شاید هم خواب نما شدی؟.عجبِ ازاین طرفها یادی ازما کردی؟.ببین آقا روباه من مثل اجدادم خنگو کودن نیستم که با چند تعریف ازخود بیخود بشوم ودهانم را بی موقع باز کنم.من تو مدرسۀ کلاغها لیسانس هوشمندترین پرنده را گرفته ام ؛پس بیخود خودتوومنو مچل نکن وبروسر اصل مطلب چی ازمن می خوای؟.

روباه گفت:هیچی جونِ تو،همین دو،سه روزپیش مبایلم ازکارافتاد وآنقدر هم پول ندارم که برم بدم درستش کنند ویا برم یه نوشو بخرم . وخودت که بهترمیدونی من تواین شهر غریب هستمو تمام فامیلام توشهرهستند وتازه گی هم شنیده ام که بابای پیرم سخت مریض شده ونگرانش شده بودم.از گوشی اداره امان هم نمی توانیم برای کار شخصی امان ازش استفاده کنیم؛ازشانس بدمون هم خواستم ازدوستم قرض بگیرم که سیم کارتش شکسته بود ،اون یکی هم که شارژ پولی نداشت واون یکی دیگه هم شارژپولی وهم شارژبرقی نداشت و.و تو این موقعیت هم رئیس منو فرستاد بدنبال مأموریت که الآن هم که سر راه تورا دیدم.که تو منقارت یه مبایل بود.خواستم بگم اگر اجازه بدی من با مبایلت یه زنگ به بابام بزنم وحالی ازش بپرسم.

کلاغ گفت:ای بابا منهم الآن داشتم با همین مبایل جدیدم ور میرفتم که فهمیدم نه شارژبرقی ونه شارژ پولی داره.متأسفم نمی تونم کمکی بهت بکنم ((خدا روزیت را جای دیگه حواله بکنه)). روباه که دیگر ازاین جروبحثها حوصله اش بسرآمده بود؛سریع از درخت به آن بلندی بالا رفت وجلدی به بالهای کلاغِ دست بند زد.چون هرچی باشه او یک پلیس حرفه ای بود واگر هم تا حالا کلاغ را دستگیر نکرده بود فقط بخاطر این بود که می خواست کلاغ خودش تسلیم عدالت بشود. ولی کو پشیمانی و((کو گوش شنوا)).


(سخنرانی کوبنده وتأثیرگذار)

زهره امراه نژاد

یکروز به پیشنهاد دوستم به یک سخنرانی خانمی که معلوم بود اهل ت هم بود رفتیم؛درآغازین صحبتش زیاد چنگی به دل نمی زد؛ ولی کمی که گذشت صحبتهایش چنان دل انگیزبود؛ که هر کسی را تحت تأثیرحرفهای خودش قرار می داد.من که از جنس زن بودم بهش حق دادم ؛چون بیشتر حرفهایش در مورد حقوق ن بود .البته من تنها نبودم که اینطور منقلب شده بودم بلکه بیشتر کسانی هم که درآن مجلس حضور داشتندچه زن وچه مرد تحت تأثیر حرفهایش قرارگرفته بودند،وبعد از هر نطقی که می کرد با دست زدن وهورا کشیدن او را تشویق می کردند.

متن سخنرانیش این بود:البته باید از همۀعزیزانی که بداین جلسه آمده اند اول تشکر ودوم عذر خواهی بکنم ؛آنهم به علت اینکه می خواهم خیلی خودمانی یا بقول جوونا(رک) صحبت کنم.والا طرف صحبتم به آقایون محترم هست .البته نمی خوام بگم خانومها محترم نیستند ها نه اینطور نیست خانومها جایگاه خاص ی در دل همه دارندواحترامشان واجب است؛حالا آقایون بهشون بر نخوره که آنها قابل احترام نیستندها نه بازهم اینطور نیست شما هم به نوبۀ خودتون قابل احترامید؛ولی .ولی بعضی از آقایون همین باصطلاح محترم هستند؛که همیشه دم از مدی ومردانگی ومرد سالاری می زنند ودر کلامشان آنهم نسبت به خانومها تندو زننده است ،وخودم به عینِ شنیده ام که زنها را با الفاظ بد مثل ضعیفِ،کنیزه زنیکِ خطاب می کنند ؛که البته خدا را هزار مرتبه شکر می کنم که همسر بنده سوای اینجور مردهاست وهمیشه احترام منو فرزندانش وهمچنین خانومهای دیگر را دارد .البته اینو من تنها نمی گم بلکه هرکس که با او آشنا هست به من گفته؛البته الآن میدونم که همین آقایونی که دراین مجلس هستند پیش خودشان چه فکر در مورد همسر بنده وامسال ایشون هستند می کنند .حتماً پیش خودتان می گوئید این مردک (همسربنده)چاره ای جز اطاعت از حرف زنش نداره وبقول بعضی ها که کم جنبه هستند(زن ذلیل)تشریف دارند .نه اینطور نیست این عمل را به قول ما روانشناس ها تفاهم بین زن وشوهر نام گذاری می شود.نه زن ذلیلی.

خدمت آقایون داشتم می گفتم که شماها که دم از مسلمانی می زنید آیا در اسلام گفته شده که با زنهایتان با خشونت رفتارکنید؟ ویا با الفاظ بد آنها را صدا بزنید؟مگر نه اینست که شخصیت زنها را با فاطمه زهرا (ص)می سنجید واز آنها می خواهید فاطمه گونه باشند؛حال چه از نظر حجاب وچه ازنظررفتارایشان را الگوی خود قرار بدهند؟اگرهم اینگونه باشند پس چرا بازهم با آنها با خشونت رفتارمی کنید؟ آیا شما هم حضرت علی(ع) را الگوی خود قرارداده اید؟وعلی گونه با زنهایتان رفتار کرده اید؟

مگر نه اینکهاین زن مادر بچه های شما هستند وتربیت بچه ها به عهدۀ اوست؟.پس چرا با آنها بد رفتاری می کنید؟.حتی برخی ازمردان هم هستند که نه تنها با الفاظ بد بلکه آنها را مورد ضربوشتم شدید هم که منجر به مرگ هم شده قرار داده اند.من می خواهم بدانم این چجور عدالتی ست که شما باصطلاح مردان مسلمان پیشۀ خود کرده اید ؟کدام دادگاه این اجازه را به شما داده که چون مرد هستیدو قوی هرکاری که دلتان بخواهد بر سر زن بیچاره دربیاورید؟آیا این عدل الهی ست ؟پس انصافاً نه.چون خدا همه را چه زن وچه مرد ،چه سیاه وچه سفید همه را برابر آفریده وهمه حق دارند که دراین دنیا وچه آن دنیا به خوشی زندگی کنند.

خلاصه طرف صحبتم به مردهائی هست که قدر زنهایشان را نمی دانند؛واینگونه با آنها برخورد می کنند.شمائی که می گوئید زنها ضعیفو نفس هستند .آیا همۀ شما به عینِ درکل جهان هستی ندیده اید؟ که زنها هم پا به پای شما مردان در جامعه حتی سخترازشما کار می کنندو جیکشان هم درنمی آید.یا حتی همین زنها که شما آنها را ضعیف می دانید ورزشکارهای با افتخار وطنمان هستند وبرخی هم تمدارهای قابلی برای کشورشان هستندو.مثلاً همین دردو رنجی که در موقع بارداری ویا حتی زایمانشان تحمل می کنند چقدر سخت است؟.وحتماً شنیده اید که زنهای باردار هنگام زایمانشان با مرگ دستو پنجه نرم می کنند.وحتی بعضی از آنها سرزایمانشان ازبین می روند.البته بعضی از مردها هم هستند که از این حرف ما استنبات غلطی می کنندو می گویند :اگر شما یکبار می زائید ما روزی هزار بار میزائیم منظورشان به کار سختی است که روزانه انجام می دهند .بله درست است ولی یکی نیست به آنها بگوید که زن با زایمانش هم جسمو هم روحش آسیب می بیند ولی شما ها چی؟فقط روحتان آسیب می بیند وبس.ولی زنها انسانی را بوجود می آورد که به زندگی خودتان روح تازه ای می بخشد وچه بسا در آینده فرد مفیدی برای هم خودش وهم شما وهم جامعه اش باشد.البته بعضی از مردها هم هستند که می گویند ما هم قوی هستیم وهم شجاع .ولی همین ها فقط کافی دستشان با چاقوی میوه خوری ببرد ،آنوقت است که آه از نهانشان بیرون بیاید همچین قشقرقی به پا می کنند که نگونپرس که انگار ((جُهودهمدانی خون دیده باشد)).

یادم یکروز رفته بودم آزمایشگاه که خونمو بدن برای آزمایش.که یکهو دیدم از قسمت آزمایشگاه آقایون صدای دادو هواری بلند شد ودر این بین آقای پرستاری که داشت ازش خون می گرفت بهش گفت:آقا چته؟چرا انقدردادوهوار راه انداختی؟.فقط یه سر سوزن ازت خون گرفتیم ها .حالا هرکی ندونه پیش خودش میگه ازش یک کیسه خون گرفتند چه خبرت .پاشو خجالت بکش برو بزار ما بکارمون برسیم .تازه دستم بیار پائین خونش بند اومده .چیه مثل الم یزید گرفتی بالا انگار دستشو قطع کردیم. بعد مرد با ناله گفت :ای بابا سرم داره گیج میره یه آب پرتقالی ؛پسته ای چیزی بدین بخورم تا جایگزینش بشه.

همان آقای پرستار گفت: یه چیزم دستی می خوای!.پاشو برو پیِ کارت امروز گیر چه کسائی افتادیم ها!.بعد میگن خانومها ضعیف اند تو که از اونا ضعیفتری .حداقل از اون هیکل گنده ات واز اون سیبیلهای چخماقیت خجالت بکش مرد گنده.اسم خودت هم گذاشتی مرد.یکهو نمی دونم چی شد که هردو زدن به تیپوتار همدیگه وحسابی آنجا را بهم ریختند .انگار این آقاه یادش رفته بود که همین چند ثانیۀ پیش از درد سوزن داشت ناله می کرد .بالاخره هرطوری بود آندو را ازهم جدا کردندو مریضِ رو ردش کردن رفت پیِ کارش.

خلاصه که سخنرانی این خانوم هم به پایان رسید وهمه خوش وخندان از مجلس بیرون رفتند؛البته امیدوارم که این سخرانیش دل مردها را نرم کرده باشه ودیگر با زنها به خوبی رفتار کنند.به امید آنروزی که در همۀ جوامع به زنها مثل مردها احترام گذاشته شود.


(برادران مارکس ،سه دوست جدا نشدنی)

اسمم اصغر محبتی است.البته تو مدرسه چه معلمها وچه بچه ها بخاطر همین اسمو فامیلم خیلی منومسخره می کنند،ومدام بهم می گویند:این پسر رو ببینین با این قد درازه وهیکل چاقش اسمش اصغر(کوچک) وفامیلیش هم محبتی(مهربان).ناز بشی الهی چقدر تو بامزه ای ،ننه وبابات به قربونت برند؛اینم شد اسم؟ یکی از بچه ها هم گفت: اه چرا ننه وباباش به قربونش برند؟اونا از کجا باید می دونستند که بچه اشان وقتی بزرگ میشه به این خرسی میشه؟تازه ننه وباباش اونقدرلاغرو استخونی وقد کوتاه هستند که نگونپرس.تازه خبرنداری فکر کنم این گنده بک حق اوناروخورده وهم ازعرض وهم از طول کش اومده؛ باید این به قربون اونا بره.

منم درجوابشون می گفتم:آره من به قربونشون هم میرم .چی فکر کردین مگه من مثل شماها هستم که جابزنم وحرفی که بزنم حتماً بهش عمل می کنم؛من مثل شما نمک نشناس نیستم که زحمات اونارو ندید بگیرموهرچی ازدهنم دربیاد به اونا بگم.

اونها هم5 یا 6 نفری درزنگ تفریح به سرم می ریختندو((دمار از روزگارم درمی آوردند)) وحسابی مشت ومالم دادند،ولی من با آن هیکل قوی قد درازم ازپس همشون برآمدمو یکی ،یکی به خدمتشان رسیدم؛البته خودم هم کمی بگی ،نگی زخمی شدم ولی اونارو حسابی خونین ومالینشون کردم؛وقتی هم ناظم فهمید همۀ ما را تنبیه کرد وفردا دوباره((روزازنو،روزی ازنو))دعوای بچه ها با من شروع می شد ومنهم که کم نمی آوردم.

یکروز معلم انشاءموضوعی داد وگفت: شما از کدام هنرپیشه خارجی که کمدین هم باشه خوشتون می یاد.هرکس به نوبۀ خود یک یا دو هنرپیشه را معرفی می کردو درمورد آنها صحبت می کرد ؛منهم به نوبۀ خودم از فیلمهائی که برادران مارکس درآن بازی می کردند تعریف کردم وحتی گفتم خیلی دوست دارم آنها را ازنزدیک ببینمو. ومعلم هم که این موضوع را ازمن شنید حسابی بول گرفت وگفت:اتفاقاً به شخصیتت هم می خوره که با اونا هم کاسه بشی ؛توهم دست کمی ازاونا نداری .بهتر یه سفر بری کشور اونا شاید ازت خوششان بیاید وتو فیلمها ازت استفاده کنند؛اینجا که به هیچ دردی نمی خوری شاید اونجا به یه دردی خوردی؟!.

ناگهان با صحبتهای آقا معلم ازخندۀ بچه ها کلاس رفت رو هوا، منهم از خجالت سرم را پائین انداختم .بنظرمن آنها از این فیلمها فقط جنبۀ منفی ومسخره بازیشان را درنظر گرفته بودند؛در صورتی که نمی دانستند که جنبۀ مثبتی هم دارد،وآنها کارشان خنداندن مردم است ؛ گرچه در نظر مردم مسخره جلوه داده شوند ؛آنها برایشان موردی ندارد که مردم آنها را کودن یا چیز دیگری بخوانند ؛آنها فقط نیتشان خوشحال کردن مردم هست ،وبرای همین هم هست که آنها همیشه با هم درفیلمها بازی می کنند وموفق هم می شوند.البته نمی خواهم بگویم که در بیشتر فیلمهائی که با هم بازی کرده اند اشتباهات زیادی نکرده اند.بله اشتباهاتشان زیاد وجبران ناپذیر هم هست ولی همین نکته های ریز که از نظر ما اشتباه است همین ما را به خنده می اندازد. مثلاً یکی از آنها پوست موزش را به زیر پای یک بنده خدائی می اندازد وطرف نا قافلاً به هوا رفته ومحکم به زمین می خورد .بله اینکار خوب نیست ولی با اینحال هرکسی را به خنده می اندازد.

خلاصه که آنها در کنار یکدیگر بازی خوب را اجرا می کنند واگر همین بازی را هرکدام جداگانه در فیلمهای مختلفی با دیگر بازیگران عادی انجام بدهند خنده دار که نخواهد بود هیچ بلکه خیلیه تاسف برانگیز خواهد شد.یا مثلاًلرن وهاردی دوشخصیت متضاد هم هستندو همیشه در فیلمها کنار هم هستند وخیلی هم برای همه جالب هست.ولی بعضی از بازیگران کمدی هم هستند که به تنهائی ایفای نقش می کنند که آنها هم درکارشان حسابی موفق هستند.مثلچارز چاپلین ویا هاروی لویت البته درست نمی دانم که اسمهایشان را درست تلفظ کردم یا نه .درکل می خواستم بگویم که همۀ این افراد به نوبۀ خود از خیلی خوب هم بهتر بازی کرده اند وهدف همۀ آنها خوشحال کردن مردم بود ودر این کار هم بسیار موفق بوده اند.البته نظر معلم انشاء ما وهمچنین برخی از مردم این است که آنها آدمهای بی عقلی هستند و.ولی من با نظر آنها مخالفم وهمیشه به این آدمها احترام خواهم گذاشت .وآنها را خیلی دوست دارم البته تنها این حرف من نیست بلکه بیشتر مردم برای آنها احترامی خاص قائل هستند.


دیده ها و ندیده های شب

دلنوشته راحله رضائی

سکوت شب را دوست دارم

آرامشش

آرامم کند

سیاهی اش

سفیدی وجودم را نمایان کند

ماهش

از غرورم بکاهد

ستارگانش

برق امید چشمانم باشد

سوسو زدن های چراغ های شهرش

راهنمایم باشد

شب مرا به خدا نزدیک تر می کند

از بین ندیده ها

دیده ها نشانم می دهد

و از بین دیده ها

ندیده ها به من بنمایاند


آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

artiggerou Anthony's info Yetta's blog coroblese ludveysaca داستان های معجزه آسا اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها دوستی ابدی suponhardbud فروشگاه اینترنتی بهارانه